اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

عشق مثقالی

روزگاری شاعری شعری سرود

کو به مردان شهریاری می نمود


از قضای روزگار عاشق شد ، او

در جوانی رو به خاتونی نمود


لیک خاتون را جوان دیگری

شد نصیبش زیر این چرخ کبود


این گذشت و سالیان و سال ها

عاقبت خاتون به او رجعت نمود


شهریارش گفت به کار خاتون چرا

آمدی اکنون ؟ سزاوار این نبود !


مر تو را اکنون جوانان بهتر است

 بهر من ، عشقت ندارد هیچ سود


من کنون پیرم ، ندارم حال خوش

 سوی تقدیرت کنون برگرد زود


صد اسف گفتم بر این شاعر چرا ؟

 عشق نَبوَد ذره ای در وی وجود


گر که او را عشق ، مثقالی بُدی

می پذیرفتی وِ را با صبر و جود


عشق نشناسد که پیری یا جوان

می بیفتند دام هرک او را ربود


گر که عشق آیدذ زَنَد بر خانه ، در

 باز کن در را مگو دیر است و زود


کُل عالَم مثصل بر عشق شد

خاصه « هیچ » ، اکسیر بر وی در سجود


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر شمس)

 

افسونگر اعتیاد

بر درخت شهوت آمد میوه ای همچون زَ قوم

وای بر آن کس خورَد زان میوۀ بد یُمن و شوم


 دل فریبنده ست و افسونگر، به نام اعتیاد

در لباس یاری آید مر تو را همچون خدوم


دام خود را پهن کرده بهر هر درمانده ای

تا کند جنگی به پا، همچون میان زنگ و دوم


می بتازاند سپاه خود به کشورهای ذهن

تا کند ویران هر آن ارزش، درون مرز و بوم


می ستاند فکر تو تا بِدهَدَت آرامشی

می وزد بر روح و جان و دل، چنان باد سَموم


ای که گشتی از مجازی خویش خود، اینک ملول

چاره این نَبوَد که گردی دست آن ظالم چو موم


در به بیگانه ببند و باز کن خود را به عشق

تا نَهَد بر کشور دل، عشق روح حق، قُدوم


باغ جان بر« هیچ » واکُن تا شوی زِ اکسیر او

ایمن از فصل خریف و زَمهریرش را هجوم


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)

ابواب حکمت « راه هموار و میانه »

شمس تبریزی بیاموزد : حقیقت، عشق او

از ازل همراه ما، بی شکل و صورت، عشق او


زین شبانگاهان سفر گر کرده ای با جان به صبح

کرده دل را معدن اسرار و حکمت، عشق او


گشته جان مُحرِم در آن بیت الحرام کوی او

 کعبه او و قبله او و پُر زِ برکت، عشق او


ما زِ او مست و دوان بین صفا و مروه ایم

 آن صفا و مروه و آن شوق حرکت، عشق او


شد وفادار این دل و در خدمت او گشته است

فاتح باغ بهشت و باب جنّت، عشق او


جان شده از سر مکیده، سر شده چون میکده

تا بریزد بر سرش شراب و شربت، عشق او


دل کند رو سوی او، تا که ببیند روی او

 تا کند دورش زِ رنج و هم زِ محنت، عشق او


فعل و گفتاری دگر جز عشق او  بیهوده است

راه هموار و میانه در طریقت، عشق او


برتر از صد پَر بیامد عشق او اندر مدد

 مرغ جان را آرد اندر وجد و حیرت، عشق او


شرق و غرب آمد به هم از دانش عینی او

کو مجالی تا ببینم در نهایت، عشق او


شرق چه بوَد ؟ غرب چه بوَد ؟ پیش ملک لامکان

 برتر از ملک مکان، ابواب حکمت، عشق او


التفات دل به دلداری دگر بس خامی ات

 او همان « هیچ » است و دل را جاه و حکمت، عشق او


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)

 

شرح حکمت

« شرح حکمت »


در، زِ گُلشن از درون بگشا تو ای شیرین لقا

صورت عشقی تو ای ساکن به مُلک هیچ و لا


من چگونه دست بردارم زِ تو ای کهربا !

آمدی جانم به قربانت، شدی بر جان سقا


جان ما را مُطربی، این پرده زن چون قالبی

قالب ما پُر کنی از خام خود سر تا به پا


بهر ملک طالبم، من شاعرم از لطف تو

 شاعری شد پیشه ام در راه خدمت بر خدا


جان ما را ای خدا بی جان خود زنده مدار

چونکه هستی در وجودم کاردان و رهگشا


آخرای مهتاب رو بر من بگو اسرار هو

هو، هو، هیهای آن، یا همهمه چون بادها


گر فرستادی به سویم صد نشان از نور خود

چشم من را باز کن بر دیدن آن غیب ها


شارحی دلهای ما را، شرح کن بر ما غزل

 شرح حکمت از زبانت خوش بیامد مر مرا


من نخواهم خاطرت آزرده گردد جان من

 زانکه شرح از من نشاید، ای تو در دل میر ما !


ای تو بیچون چون شَهان بنشسته ای بر تخت دل

کشور دل را تو شاهی، ما در آن سربازها


ای که گردم من تلف از دوری آن روی تو

خوش بتابیدی چو ماهی در شب تاریک ما


ای خوش آن باد صبا کو از دیار و کوی تو

 پرده بردارد زِ تو، سیمین بَرِ شُهره قبا !


کاروانی کو ندارد رهنمایی همچو تو

سوی تُرکستان برد رَه جای تاکستان ما


عاشق بازار گردون را دَرَد گرگ هوا

 عاشقان کوی تو گشته مصون از هر بلا


آنچنان چشمی بخواهم من زِ تو، بس تیزبین

صاحب تشخیص باشد از الف تا حرف یا


ما که اکسیریم از « هیچ » ات بگو آخر چرا ؟

کرده ای آواره ما را پشت ملک هیچ و لا


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)