دفتر اول از « مسیح عشق » صفحه 38
از ناظر نهانی در دل چه فتنه داری؟
کز همرهی با او، شادان و بی قراری
آن چهره در نقابش چون عالَمی بسوزد
گر بفکند حجابش، مانَد بجز غباری؟
گَر کرده ای تَطابُق با او کلاه و چارُق
باید که در توافق، دل را بدو سپاری
یار لطیف منظر، گوهر ببخشد و زَر
خاموش، تا که از سَر، روحت کند شکاری
خاموشی است دستور، رازی نهان و مستور
کان سر به مُهر و مَمهور گفتا هزار باری
اندر خیال دلبر، مغزی ست تازه و تَر
کو بخشدت سراسر، چون رود بر تو جاری
دائم به فکر آنی، وصلش کجا بیابی
پویان اگر چو آبی، گنجش به چنگ آری
اورا که نیست غُصّه، کان را کجاست خانه
در جهل خویش خفته، در خِفّت است و خواری
گر نور او نتابد، جان، جامد است و راکد
تلخ است و پست و زائد، مانَد به زهرماری
ای « هیچ » نور آنی، اکسیر عشق و جانی
چون معدن ضیائی، ما را تو کار و باری
شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)
روز پزشک
آنـکه اوبر زخـم مرهــم می نهـد
پــرده هـای درد را بر می درد
وانکه بر جسم است عالم ز علم خویش
وانکه درمان است بر هر قلب ریش
آنــکه آمـد از فضــای ملـک لا
شـافی احسـاس و ذهن و روح ما
وانکه بر هر جسم و جان عالم تر است
بر طبیبـان جهـان او سـرور است
آنـکه نامش بهـر هر دردی دواست
هر مریضی ز اسم او حـاجت رواست
وانـکه برهر غـم بیـامد چون لهیب
غمــزه اش برتر ز داروی طبیـب
وانـکه آمــد جویبـاری از صفـا
تـا بشــویـد قـلبهـا را از جفـا
آنـکه دارد آب حیوان در جــگر
بهـر هر درمـانده ای در پشت در
همچو اکــسیر است بر هر ناله ای
تـا کند تبـدیل بر هر شــادی ای
کام او هیچ است و شمس الدین بدان
ای هُــوَالشــّافی وَهم اومُستعان
شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)