اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

هرلحظه عید

مبــارک بـاد بر ما مــاه روزه 

زهی این ماه و آتی مـاه روزه


به قبل از این، به هر سو رو نمودیم

نـدیدیم آن مه و آن شـاه روزه


نخوردیم از پی هم، سی و انـدی

به هر سالی، به رسم و راه روزه


دریغـا وَهم بود آن ماها، ولیکن

کنون رو کرده فرّ و جـاه روزه


شده آن یـوسف مهـــرو پدیدار

چو مــاهی اندرون چاه روزه


نه لاغر گردد آن ماه و نه مخفـی

به شبهـا دائم است آن ماه روزه


نه یک روز است بر مـا عیـد روزه

نه شکّی : که بیـامد مـاه روزه


بود هر لحظـه و هر روز عیـدی

چو از "آن" است روشن ماه روزه


منم اکـسیر جـان که از دولت هیچ

شدستـم دائمـاً همـراه روزه


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)

 

وضعیت بد جوی های آب شهر

وای بر ماها! چه شد زلال جوی ها؟

کان روان بود از میان کوچه ها و کوی ها


با طراوت بود و جاری، بر لبش گنجشک ها

شاد و خوش مشغول شُستن، دست ها و روی ها


گِل نمی کردند آبَش، شاید اندر دور دست

کفتری آبی خورَد در پای جو، آن سوی ها


لیک اینک گشته چونان مَحمِلی از مَزبَله

غَلت غَلتان روی گَندابش روان چون گوی ها


جای عطر باغ و بستان آید اندر صبح و شام

 بر مشامِ مردمان شهرما، بَد بوی ها


هدیه ای از عصر آهن، فاضلاب خانگی

اندر آمیزد در آن چون شانه اندر موی ها


جویِ ماهی ها شده جولانگه این موش ها

خاک وگِل بر جای گُل اندر کنار جوی ها


گر بجویی جو به جو، منزل به منزل، کوبه کو

مردمان بیمار بینی با فسرده خوی ها


همتی عالی کنیم و یا علی گوئیم ما

وا کنیم اَخمانِ خود باصد خَم از ابروی ها


بازگردانیم با اکسیر، از دستانِ «هیچ »

صد گِرِه از مشکلات شهر با صد توی ها


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر شمس)

مسیح عشق

دفتر اول از « مسیح عشق » صفحه 38


از ناظر نهانی در دل چه فتنه داری؟

کز همرهی با او، شادان و بی قراری


آن چهره در نقابش چون عالَمی بسوزد

گر بفکند حجابش، مانَد بجز غباری؟


گَر کرده ای تَطابُق با او کلاه و چارُق

باید که در توافق، دل را بدو سپاری


یار لطیف منظر، گوهر ببخشد و زَر

خاموش، تا که از سَر، روحت کند شکاری


خاموشی است دستور، رازی نهان و مستور

کان سر به مُهر و مَمهور گفتا هزار باری


اندر خیال دلبر، مغزی ست تازه و تَر

کو بخشدت سراسر، چون رود بر تو جاری


دائم به فکر آنی، وصلش کجا بیابی

پویان اگر چو آبی، گنجش به چنگ آری


اورا که نیست غُصّه، کان را کجاست خانه

در جهل خویش خفته، در خِفّت است و خواری


گر نور او نتابد، جان، جامد است و راکد

تلخ است و پست و زائد، مانَد به زهرماری


ای « هیچ » نور آنی، اکسیر عشق و جانی

چون معدن ضیائی، ما را تو کار و باری


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)

 

 

 

آزادگان

به دام دیــو افتـــادن مـردان

به عـرق مام افسـونی ایـــران


زهی افسوس و صد افسوس و هیهات

خزان شد عمرشان چون باغ بستان


گـذشت آن سالهای خون و هجران

شکسـته شد حصـار بند و زنـدان


کمـر خم شد به زیر بــار غمهـا

کنـون آمـد بهـــار نور و قرآن


چو برگشتنـد از دام اســــارت

بیــامد نامشــان آزاد مـردان


خوشـا ای دل تو هم از بند رستـی

خوشـا در حلقۀ وصلی تو ای جان


تویـی آزادۀ اصلـــی تو ای دل

که هستـی فـاتـــح دروازۀ آن


خردمنـدی و قـدرت شد نشـانت

به قــانون خود آزادی بدینسـان


بگـفتــا دل که آری من چنینـم

درون حلقـۀ عشــاق و مستــان


چو اکـسیرم به زیر ســایۀ هیـچ

تو آزادی ز راه هیــچ میــدان


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر شمس)