اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

عشق مثقالی

روزگاری شاعری شعری سرود

کو به مردان شهریاری می نمود


از قضای روزگار عاشق شد ، او

در جوانی رو به خاتونی نمود


لیک خاتون را جوان دیگری

شد نصیبش زیر این چرخ کبود


این گذشت و سالیان و سال ها

عاقبت خاتون به او رجعت نمود


شهریارش گفت به کار خاتون چرا

آمدی اکنون ؟ سزاوار این نبود !


مر تو را اکنون جوانان بهتر است

 بهر من ، عشقت ندارد هیچ سود


من کنون پیرم ، ندارم حال خوش

 سوی تقدیرت کنون برگرد زود


صد اسف گفتم بر این شاعر چرا ؟

 عشق نَبوَد ذره ای در وی وجود


گر که او را عشق ، مثقالی بُدی

می پذیرفتی وِ را با صبر و جود


عشق نشناسد که پیری یا جوان

می بیفتند دام هرک او را ربود


گر که عشق آیدذ زَنَد بر خانه ، در

 باز کن در را مگو دیر است و زود


کُل عالَم مثصل بر عشق شد

خاصه « هیچ » ، اکسیر بر وی در سجود


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر شمس)