روزگاری شاعری شعری سرود
کو به مردان شهریاری می نمود
از قضای روزگار عاشق شد ، او
در جوانی رو به خاتونی نمود
لیک خاتون را جوان دیگری
شد نصیبش زیر این چرخ کبود
این گذشت و سالیان و سال ها
عاقبت خاتون به او رجعت نمود
شهریارش گفت به کار خاتون چرا
آمدی اکنون ؟ سزاوار این نبود !
مر تو را اکنون جوانان بهتر است
بهر من ، عشقت ندارد هیچ سود
من کنون پیرم ، ندارم حال خوش
سوی تقدیرت کنون برگرد زود
صد اسف گفتم بر این شاعر چرا ؟
عشق نَبوَد ذره ای در وی وجود
گر که او را عشق ، مثقالی بُدی
می پذیرفتی وِ را با صبر و جود
عشق نشناسد که پیری یا جوان
می بیفتند دام هرک او را ربود
گر که عشق آیدذ زَنَد بر خانه ، در
باز کن در را مگو دیر است و زود
کُل عالَم مثصل بر عشق شد
خاصه « هیچ » ، اکسیر بر وی در سجود
شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر شمس)