شمس تبریزی بیاموزد : حقیقت، عشق او
از ازل همراه ما، بی شکل و صورت، عشق او
زین شبانگاهان سفر گر کرده ای با جان به صبح
کرده دل را معدن اسرار و حکمت، عشق او
گشته جان مُحرِم در آن بیت الحرام کوی او
کعبه او و قبله او و پُر زِ برکت، عشق او
ما زِ او مست و دوان بین صفا و مروه ایم
آن صفا و مروه و آن شوق حرکت، عشق او
شد وفادار این دل و در خدمت او گشته است
فاتح باغ بهشت و باب جنّت، عشق او
جان شده از سر مکیده، سر شده چون میکده
تا بریزد بر سرش شراب و شربت، عشق او
دل کند رو سوی او، تا که ببیند روی او
تا کند دورش زِ رنج و هم زِ محنت، عشق او
فعل و گفتاری دگر جز عشق او بیهوده است
راه هموار و میانه در طریقت، عشق او
برتر از صد پَر بیامد عشق او اندر مدد
مرغ جان را آرد اندر وجد و حیرت، عشق او
شرق و غرب آمد به هم از دانش عینی او
کو مجالی تا ببینم در نهایت، عشق او
شرق چه بوَد ؟ غرب چه بوَد ؟ پیش ملک لامکان
برتر از ملک مکان، ابواب حکمت، عشق او
التفات دل به دلداری دگر بس خامی ات
او همان « هیچ » است و دل را جاه و حکمت، عشق او
شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)