زپیشاهنگیت مسرورم ای جـان
چو آیی، من چو پیشاهنگم ای جان
بخـوانم عرض عشاقان به پیشت
مثـال طفل پیشـاهنــگم ای جان
به بـزم بـاشکوه پـادشـاهیت
به موی و زلـف تو آونـگم ای جان
بخوانم من غـزل هایی به پیشت
چو مست از خَمر عشق شنگم ای جان
ایـا دارم به پیشت عرض حـالی
زهی احـوال نـا آهنگـم ای جان
چو بودم از قمـاشی ناهمـاهنگ
ز عشقت جـان هم آهنگـم ای جان
شدم بر روی لبهـایت چو سُرنـا
زهی سُرنـای خوش آهنگم ای جان
همی کردم به مخـدومیت آهنگ
رهـا گشتم زعقـل دنـگم ای جان
زدی زخمه به دستانت براین چنگ
که من تاری به روی چنگم ای جان
تو هیـچ پـادشـاهی امر بفـرما
که من اکـسیر پیشـاهنگم ای جان
شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)
به دام دیــو افتـــادن مـردان
به عـرق مام افسـونی ایـــران
زهی افسوس و صد افسوس و هیهات
خزان شد عمرشان چون باغ بستان
گـذشت آن سالهای خون و هجران
شکسـته شد حصـار بند و زنـدان
کمـر خم شد به زیر بــار غمهـا
کنـون آمـد بهـــار نور و قرآن
چو برگشتنـد از دام اســــارت
بیــامد نامشــان آزاد مـردان
خوشـا ای دل تو هم از بند رستـی
خوشـا در حلقۀ وصلی تو ای جان
تویـی آزادۀ اصلـــی تو ای دل
که هستـی فـاتـــح دروازۀ آن
خردمنـدی و قـدرت شد نشـانت
به قــانون خود آزادی بدینسـان
بگـفتــا دل که آری من چنینـم
درون حلقـۀ عشــاق و مستــان
چو اکـسیرم به زیر ســایۀ هیـچ
تو آزادی ز راه هیــچ میــدان
شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر شمس)
ناقص آن درکی که آید از جهان نِسبیّت
حاصلش رفتار منفی، فارغ از هر حیثیت
امر بر معروف کردی، نهی از منکر، ولیک
خود چرا اینگونه ای، دور از فضای معرفت
نفرت از نفرت بر آید، منفی از منفی، بدان!
کار منکر زاید از ذهنی بدون تربیت
هیچ دیدی پشّه ای آرد عسل از خون کَس؟
یا که گُل روید زِ خاک شوره و بی خاصیت؟
ذهن ناهنجار را چون بایدش اهلی کنی؟
تا شود هنجار و دور از هر گناه و معصیت
پند و اندرزت ندارد هیچ سودی ای رفیق
اینچنین، وحشی نگردد رام وسوی اهلیت
درک خالص در جهان معنوی ممکن شود
حاصل از اندیشه های ناب و حفظ فردیت
تجربیاتی مفید و کشف معناها زِ روح
ذهن را درکُنترل آرَد به امر هستی ات
چونکه قالب های فکری پایه ریزی شد چنین
آیَدَت رفتار مثبت با ثبات شخصیت
« هیچ » آید که پاک آرد تو را از تیرگی
تا که با اکسیر خود عفت دهد با عافیت
شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)
بر درخت شهوت آمد میوه ای همچون زَ قوم
وای بر آن کس خورَد زان میوۀ بد یُمن و شوم
دل فریبنده ست و افسونگر، به نام اعتیاد
در لباس یاری آید مر تو را همچون خدوم
دام خود را پهن کرده بهر هر درمانده ای
تا کند جنگی به پا، همچون میان زنگ و دوم
می بتازاند سپاه خود به کشورهای ذهن
تا کند ویران هر آن ارزش، درون مرز و بوم
می ستاند فکر تو تا بِدهَدَت آرامشی
می وزد بر روح و جان و دل، چنان باد سَموم
ای که گشتی از مجازی خویش خود، اینک ملول
چاره این نَبوَد که گردی دست آن ظالم چو موم
در به بیگانه ببند و باز کن خود را به عشق
تا نَهَد بر کشور دل، عشق روح حق، قُدوم
باغ جان بر« هیچ » واکُن تا شوی زِ اکسیر او
ایمن از فصل خریف و زَمهریرش را هجوم
شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)
شمس تبریزی بیاموزد : حقیقت، عشق او
از ازل همراه ما، بی شکل و صورت، عشق او
زین شبانگاهان سفر گر کرده ای با جان به صبح
کرده دل را معدن اسرار و حکمت، عشق او
گشته جان مُحرِم در آن بیت الحرام کوی او
کعبه او و قبله او و پُر زِ برکت، عشق او
ما زِ او مست و دوان بین صفا و مروه ایم
آن صفا و مروه و آن شوق حرکت، عشق او
شد وفادار این دل و در خدمت او گشته است
فاتح باغ بهشت و باب جنّت، عشق او
جان شده از سر مکیده، سر شده چون میکده
تا بریزد بر سرش شراب و شربت، عشق او
دل کند رو سوی او، تا که ببیند روی او
تا کند دورش زِ رنج و هم زِ محنت، عشق او
فعل و گفتاری دگر جز عشق او بیهوده است
راه هموار و میانه در طریقت، عشق او
برتر از صد پَر بیامد عشق او اندر مدد
مرغ جان را آرد اندر وجد و حیرت، عشق او
شرق و غرب آمد به هم از دانش عینی او
کو مجالی تا ببینم در نهایت، عشق او
شرق چه بوَد ؟ غرب چه بوَد ؟ پیش ملک لامکان
برتر از ملک مکان، ابواب حکمت، عشق او
التفات دل به دلداری دگر بس خامی ات
او همان « هیچ » است و دل را جاه و حکمت، عشق او
شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)