اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

نُه مسیح عشق

شد جدا از چشمۀ جوشنده ای

عاملی از هستی پاینده ای


آمد اندر بستر نُه گانه اش

رودهای دانش زاینده ای


نُه ستاره در جهان آمد پدید

 نُه فلک را طالع فرخنده ای


آمد از خورشید بام هفتمین

نُه شعاع نور بر هر بنده ای


نُه مسیح عشق از عیسیِ کُل

آوَرَد هر مُرده ای را زنده ای


عاشقان را بهر معراج آمده

نُه بُراقِ جازِم و تازه ای


مسجد هفتم فلک را بانگ عشق

 نُه نوای روح افزاینده ای


خوانده بر هر گوش طفلی اندر عشق

 نُه اذان را قاری شا هنده ای


نُه گِرِه بر فرش عرشی، استوار

تار و پودَش بافته، با فنده ای


نُه نگین عشق بر یاقوت « هیچ »

حلقۀ اکسیر را تابنده ای


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)

 

نماز دانی نه نماز خوانی

نماز دانی نه نماز خوانی


جان خدادان رسید جان خداخوان بمرد


بسمِ اّللهُ و به نام هستیِ آن نورِ نورِ

راه بیرون بسته تا خویش درون گردد ظهور


سمت پیکان توجّه بر درون معطوف شد

 گوش ها و چشم ها گشتند همچون کّر و کور


شد نماز آغاز اینک، چونکه بی خویش است او

منتظر، تا یار بیند در قبایی همچو نور


استعانت از تو خواهم، خود نشان دِه راه را

راه باریک است وپنهان، سوی جانان، ای غفور!


پرده ها یک یک کناری رفت همچون هفت خوان

یار خواندش سوی خود، تا در کشد در بزم و سور


محو یار آمد به معراجی چنان مدهوش و مست

با سفر از جسم بر جان، موسی اندر کوه طور


تو به تو پیمود خود را همرهِ آن شاهِ عشق

تا شناسد خویش را با شادی و جاه و سرور


جامه ها بَرکَند از خود، خالص آمد روح را

 در جهان نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور


چون بدید آن هیبت بی چون آن پروردگار

سجده افتادش به پا، بی ساجد و سر، بی غرور


نَعبُدُ ایّاک رانَد بر زبان، او بی زبان

 او خراب اندر خرابات است در عشق طهور


عالم و معلوم یک شد، ساجد و مسجود هم

دانشی بی واسطه، کان درنیاید در خُطور


ناخدای کشتی خویش است در دریای عشق

همچو ماهی غرق آن بحر است با شادی و شور


با صفات خمسه اش همچون شکر در شیر شد

اوج آگاهی ست جان را نزد جانان در حضور


اینک از دریا رسد بر عمق اقیانوس عشق

 مطلق « آن » معشوق واحد، خالی از اصوات و نور


شاه ما « هیچ » است، اکسیری که هر آشفته را

 متن آرامی دهد زِ ادراک بالا و شعور


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیرهیچ)

 

 

مسجد

آمد از مسجـد صدای ارغنـون

بـانگ حـق انـا الیـه راجعـون


بانـگ هستی بخش آن بی منتها

پا کشیـد از این جهان پست و دون


آمد از گلدسته هایش بانگ عشق

قُـل تَعـالُـو اَیُّهـا المـُقرَّبــون


بر منـارش نور شمعـی شد پدید

عاشقـان بر سوی آن، اَلسّابِقـون


سجده گاه عشق شد محـراب آن

جان روان شد سوی محراب درون


نردبـان عشق شد گلـدسته اش

 برفـــراز آسمـان نیــلگـون


تا رود بالا ز آن، جان، سوی عشق

در بهشـت حق و فیهـا خـالدون


مسجد و محراب و بانگ آن تویی

عقل را بفکـن که بینی در جنـون


شمع و نورش بر مناره هیچ شـد

در رگ اکسیـر عشقش همچو خون


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)

 

عشق مثقالی

روزگاری شاعری شعری سرود

کو به مردان شهریاری می نمود


از قضای روزگار عاشق شد ، او

در جوانی رو به خاتونی نمود


لیک خاتون را جوان دیگری

شد نصیبش زیر این چرخ کبود


این گذشت و سالیان و سال ها

عاقبت خاتون به او رجعت نمود


شهریارش گفت به کار خاتون چرا

آمدی اکنون ؟ سزاوار این نبود !


مر تو را اکنون جوانان بهتر است

 بهر من ، عشقت ندارد هیچ سود


من کنون پیرم ، ندارم حال خوش

 سوی تقدیرت کنون برگرد زود


صد اسف گفتم بر این شاعر چرا ؟

 عشق نَبوَد ذره ای در وی وجود


گر که او را عشق ، مثقالی بُدی

می پذیرفتی وِ را با صبر و جود


عشق نشناسد که پیری یا جوان

می بیفتند دام هرک او را ربود


گر که عشق آیدذ زَنَد بر خانه ، در

 باز کن در را مگو دیر است و زود


کُل عالَم مثصل بر عشق شد

خاصه « هیچ » ، اکسیر بر وی در سجود


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر شمس)

 

مسیح عشق

دفتر اول از « مسیح عشق » صفحه 38


از ناظر نهانی در دل چه فتنه داری؟

کز همرهی با او، شادان و بی قراری


آن چهره در نقابش چون عالَمی بسوزد

گر بفکند حجابش، مانَد بجز غباری؟


گَر کرده ای تَطابُق با او کلاه و چارُق

باید که در توافق، دل را بدو سپاری


یار لطیف منظر، گوهر ببخشد و زَر

خاموش، تا که از سَر، روحت کند شکاری


خاموشی است دستور، رازی نهان و مستور

کان سر به مُهر و مَمهور گفتا هزار باری


اندر خیال دلبر، مغزی ست تازه و تَر

کو بخشدت سراسر، چون رود بر تو جاری


دائم به فکر آنی، وصلش کجا بیابی

پویان اگر چو آبی، گنجش به چنگ آری


اورا که نیست غُصّه، کان را کجاست خانه

در جهل خویش خفته، در خِفّت است و خواری


گر نور او نتابد، جان، جامد است و راکد

تلخ است و پست و زائد، مانَد به زهرماری


ای « هیچ » نور آنی، اکسیر عشق و جانی

چون معدن ضیائی، ما را تو کار و باری


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)