اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

مسجد

آمد از مسجـد صدای ارغنـون

بـانگ حـق انـا الیـه راجعـون


بانـگ هستی بخش آن بی منتها

پا کشیـد از این جهان پست و دون


آمد از گلدسته هایش بانگ عشق

قُـل تَعـالُـو اَیُّهـا المـُقرَّبــون


بر منـارش نور شمعـی شد پدید

عاشقـان بر سوی آن، اَلسّابِقـون


سجده گاه عشق شد محـراب آن

جان روان شد سوی محراب درون


نردبـان عشق شد گلـدسته اش

 برفـــراز آسمـان نیــلگـون


تا رود بالا ز آن، جان، سوی عشق

در بهشـت حق و فیهـا خـالدون


مسجد و محراب و بانگ آن تویی

عقل را بفکـن که بینی در جنـون


شمع و نورش بر مناره هیچ شـد

در رگ اکسیـر عشقش همچو خون


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)

 

عشق مثقالی

روزگاری شاعری شعری سرود

کو به مردان شهریاری می نمود


از قضای روزگار عاشق شد ، او

در جوانی رو به خاتونی نمود


لیک خاتون را جوان دیگری

شد نصیبش زیر این چرخ کبود


این گذشت و سالیان و سال ها

عاقبت خاتون به او رجعت نمود


شهریارش گفت به کار خاتون چرا

آمدی اکنون ؟ سزاوار این نبود !


مر تو را اکنون جوانان بهتر است

 بهر من ، عشقت ندارد هیچ سود


من کنون پیرم ، ندارم حال خوش

 سوی تقدیرت کنون برگرد زود


صد اسف گفتم بر این شاعر چرا ؟

 عشق نَبوَد ذره ای در وی وجود


گر که او را عشق ، مثقالی بُدی

می پذیرفتی وِ را با صبر و جود


عشق نشناسد که پیری یا جوان

می بیفتند دام هرک او را ربود


گر که عشق آیدذ زَنَد بر خانه ، در

 باز کن در را مگو دیر است و زود


کُل عالَم مثصل بر عشق شد

خاصه « هیچ » ، اکسیر بر وی در سجود


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر شمس)

 

مسیح عشق

دفتر اول از « مسیح عشق » صفحه 38


از ناظر نهانی در دل چه فتنه داری؟

کز همرهی با او، شادان و بی قراری


آن چهره در نقابش چون عالَمی بسوزد

گر بفکند حجابش، مانَد بجز غباری؟


گَر کرده ای تَطابُق با او کلاه و چارُق

باید که در توافق، دل را بدو سپاری


یار لطیف منظر، گوهر ببخشد و زَر

خاموش، تا که از سَر، روحت کند شکاری


خاموشی است دستور، رازی نهان و مستور

کان سر به مُهر و مَمهور گفتا هزار باری


اندر خیال دلبر، مغزی ست تازه و تَر

کو بخشدت سراسر، چون رود بر تو جاری


دائم به فکر آنی، وصلش کجا بیابی

پویان اگر چو آبی، گنجش به چنگ آری


اورا که نیست غُصّه، کان را کجاست خانه

در جهل خویش خفته، در خِفّت است و خواری


گر نور او نتابد، جان، جامد است و راکد

تلخ است و پست و زائد، مانَد به زهرماری


ای « هیچ » نور آنی، اکسیر عشق و جانی

چون معدن ضیائی، ما را تو کار و باری


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)