اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

اکسیر

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد - سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای

استاد هیچ

300G در راه است


دیوان شمس تبریزی غزل 874

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند          زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند

عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی             عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند

سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو                   فقها سوی مدارس پی تکرار شدند

همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند                همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست  پر گشادند و همه جعفر طیار شدند

صدقات شه ما حصه درویشانست              عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند

ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم      سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند

تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست     ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند

جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود  جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند

همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند              مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند



مژده                                     مژده


استاد هیچ تقدیم می کند


بزودی


عشق هزار رمز نرگس مخمور


منتشر خواهد شد


درونی ترین قلب آموزشهای معنوی بر


عشق ( که هزاران رمز دارد )


نهفته است


عشق بی نشان ، بی پایان ، فراسوی نسبیت و پندار


که حاکی از حکمت و قدرت است ، و تنها راه است.


هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست


کاو مست و خراب است به فرمان خرابات


جمله حیرانند و سرگردان عشق


ای عجب این عشق سرگردان کیست


فیلم جلسات



300F منتشر شد.

 
ارباب حلقه زرین

(پرواز با کلمات جادویی)

نه از جادوی سیاه استفاده کنید و نه از جادوی سفید

بیایید و از کلمات جادویی ارباب حلقه زرین

برای پرواز به جهان نور استفاده کنید




300E منتشر شد.


فهرست رُموز

غزلیات اعجوبه ربانی

حضرت قدیس استاد اعظم شمس تبریزی

رنج حضور

پایان دادن به ستیزه ها و مهار نیروهای غریزی

به امید صلح پایدار و شکوفایی انسانها





300D منتشر شد.

استادهیچ در ادامه سلسله بحث های سیصد 

مجموعه چهارم (300D) را با عنوان

ارباب قطره ها

(سخنرانی قطره ای، 30 ثانیه ای)
منتشر نمودند.



300C منتشر شد.

استادهیچ در ادامه سلسله بحث های سیصد 

مجموعه سوم (300C) را با عنوان

استانداردهای حقیقت

(سخنرانی قطره ای، یک دقیقه ای)
منتشر نمودند.

نکته الزامی : قطعاً باید بهای یادگیری را پرداخت نمود
در غیر این صورت چیزی از آن را در نمی یابید.

و بهای کلاسهای استاد هیچ این است که

درسها را حتماً به دو نفر بیاموزید.




معنویت واقعی به چه معناست؟


بنام آزادی بی انتهای حقیقت لایتناهی

جوینده عزیز:

با اینکه همه ما در جستجوی معنویت هستیم و خود یعنی انسان را، در ارزشمندترین تعریف، موجودی معنوی می خوانیم. اما حقیقتاً چه کسی می داند شناخت معنوی و
تعریف دقیق معنویت واقعی چیست. تا به تنظیم و تعادل معنوی برسد و از
برکات تشکیل جامعه معنوی بهره مند شود.

اگر مشتاق به دانستن این معمای بدیهی هستید

استاد هیچ 

در برنامه ای فشرده با موضوع

معنویت واقعی به چه معناست؟

به گفتگو می پردازد. که ویدئوی آن در لینک ذیل قرار خواهد گرفت.





300B


کشتی در خشکی


از کسی بیاموزیم که همه چیز را می داند







استاد هیچ تقدیم می کند


300A

ظهور امپراطوری اندیشه

(برگرفته شده از کتاب دلبران راه معنا)

مقدمه: ما می توانیم خردهایی را که به هم دیگر متصل می شوند و فهم را می سازند در این سلسله بحث ها پیدا کنیم، سوال خیلی مهمی که در این راستا مطرح می شود این است که روح انسان چگونه گم می شود؟ و روحی که در دنیا گم شد، بعد از دنیا نیز سرگردان خواهد بود، سلسله بحث های دلبران راه معنا به ما کمک می کند که تکه های خرد را در کنار یکدیگر بگذاریم و به فهم عمیقی برسیم تا روح ما سرگردان نباشد.

شایان ذکر است که بحث های کتاب دلبران راه معنا از 3 بخش تشکیل شده است، قسمت اول مربوط به دانستن،  قسمت دوم مربوط به درک کردن و قسمت سوم مربوط به فهم است و فهمیدن، (دانستن، درک و فهم).

 انسان حاصل وحدت در کثرت است، به این معنا که در بین دو نیرو به نام توهم و خیال قرار گرفته، اگر از نیروی خیال بهرمند شود به سمت عشق و تمامیت عشق خواهد رفت یعنی عشق را به تمامیت خواهد فهمید و همه چیز را دانا شده و با خدا یکی می شود، ولی اگر تحت اختیار نیروی توهمی باشد، در منجلاب نیروی منفی و قدیسین جهان منفی با بیماری های ذهنی قرار خواهد گرفت بنابراین لازم است که از این خیال یعنی قدرت فکر روح به نحو احسن بهرمند شویم تا بتوانیم از زیبایی هایی که در زندگی درون مطرح شده است 

بهرمند شویم.





فیلم جلسات : 300A





کلاسهای قطـره :

بنام آزادی بی انتهای حقیقت لایتناهی

قطره ای دانش که بخشیدی ز پیش       متصل گردان به دریاهای خویش
از مجموعه های بی نظیری که استاد هیچ منتشر نموده اند
کلاسهای قطره است که در دوبخش تشریح و قطره  برگزار می شود.


منتخب رباعیات جاودانه


مولانا جلال الدین محمد بلخی


توسط استاد هیچ تشریح شد


که در ویدئوهای ذیل به عزیزان جوینده تقدیم می شود




فیلم جلسات تشریح منتخب رباعیات مولانا

دیوان اشعار مناسبتی اکسیر هیچ

رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد

سلطان مستی می رسد با لشکر جراره ای



شاعر معاصر مهنس علی پناهی (اکسیرهیچ)

در اقدامی فرخنده و بی نظیر مناسبت های سال را در قالب اشعار بسیار زیبا

و وزین پارسی با محتوایی بکر و الهامی سروده است. این اشعار به عنوان: 


دیوان اشعار مناسبتی اکسیر هیچ


در اختیار همگان قرار گرفته است.

باشد تا آهنگ این تقویم معنوی و سروده های معنوی آن در دل و جان ما طنین انداز شود.






فهرست

1- مقدمه

فروردین

2- عید نوروز

3- روز جهانی آب

4- روز جهانی هواشناسی

5- روز طبیعت

6- روز سلامتی(روز جهانی بهداشت)

7- روز ارتش جمهوری اسلامی و نیروی زمینی

اردیبهشت

8- روز زمین پاک

9- روز ملی خلیج فارس

10- روز زن

11- روز جهانی کار و کارگر

12- روز معلم

13- روز جهانی ماما

14- روز اسناد ملی و میراث مکتوب

15- روز جهانی صلیب سرخ و هلال احمر

16- روز ارتباطات و روابط عمومی

17- روز جهانی موزه و میراث فرهنگی

خرداد

18- ولادت امام علی(ع) روز پدر

19- روز نسیم مهر(حمایت از خانوادۀ زندانیان)

20- روز جهانی دخانیات

21- روز جهانی محیط زیست

22- روز جهانی صنایع دستی

23- روز پاسدار

24- روز جانباز

25- روز جهاد کشاورزی

26- روز بیابان زدایی

27- روز جوان

28- روز بسیج دانشجوئی

تیر

29- روز تبلیغ و اطلاع رسانی دینی

30- روز اصناف

31- ولادت حضرت قائم(نیمۀ شعبان)

32- روز جهانی مستضعفان

33- روز جهانی مبارزه با مواد مخدر

34- روز مبارزه با سلاحهای میکروبی و شیمیائی

35- روز صنعت و معدن

36- روز قلم

37- روز شهرداری و دهیاری

38- روز مالیات

39- روز ادبیات کودکان و نوجوانان

40- روز عفاف و حجاب

41- روز بهزیستی و تأمین اجتماعی

مرداد

42- روز اهدای خون

43- روز جهانی شیر مادر

44- روز حقوق بشر اسلامی و کرامت انسانی

45- روز خبرنگار

46- عید سعید فطر

47- روز مقاومت اسلامی

48- روز بازگشت آزادگان

49- روز جهانی مسجد

50- روز صنعت دفاعی

شهریور

51- روز پزشک

52- روز فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانه ای

53- روز کارمند

54- روز داروسازی

55- روز مبارزه با تروریسم

56- روز بانکداری اسلامی

57- روز صنعت چاپ

58- روز بهورز

59- روز تعاون

60- روز دختران

61- روز سینما

62- روز شعر و ادب پارسی

مهر

63- روز جهانی جهانگردی

64- روز آتش نشانی و ایمنی

65- روز بزرگداشت مولانا

66- روز جهانی دریانوردی

67- روز جهانی ناشنوایان

68- روز جهانی سالمندان

69- روز نیروی انتظامی

70- روز دامپزشکی

71- روز ازدواج

72- روز جهانی کودک

73- روز جهانی پست

74- روز ایمنی در برابر زلزله و بلایای طبیعی

75- روز نیایش

76- روز جهانی نابینایان(عصای سفید)

77- عید قربان

78- روز جهانی غذا

79- روز پیوند اولیاء و مربیان

80- روز تربیت بدنی و ورزش

81- روز صادرات

آبان

82- روز خانواده و تکریم بازنشستگان

83- روز دانش آموز

84- روز فرهنگ عمومی

85- روز کیفیت

86- روز کتاب، کتابخوانی، کتابدار

آذر

87- روز نیروی دریایی

88- روز جهانی مبارزه با ایدز

89- روز جهانی معلولان

90- روز بیمه

91- روز دانشجو

92- روز جهانی هواپیمائی

93- روز حمل و نقل و رانندگان

94- شب یلدا

دی

95- روز ثبت احوال

96- ولادت حضرت عیس مسیح

97- روز وقف

98- آغاز سال 2014 میلادی

99- آغاز هفتۀ وحدت

100- روز اخلاق و مهرورزی

بهمن

101- روز فناوری فضایی

102- روز نیروی هوایی

اسفند

103- روز مهندسی

104- روز امور تربیتی و تربیت اسلامی

105- روز احسان و نیکوکاری

106- روز درختکاری

107- روز پرستار

108- روز ملی شدن صنعت نفت



مقدمه

جان من با جان "هیچ"، زین گذر همراز گشت

عـــاقبت بر شـــانه ام، باز ِشــــــاهی، باز گشت

هم نوا با چنگ حـــق، روح من همســــاز گشت

با کلیـــــد عشــــق او ، قفــــل جــــانم باز گشت

بــــر فـــــــراز آسمان، بـــاز ِ در پـــرواز گشت

خود شـــــــکار تیر ِآن، غمـــــزۀ پُر نـــاز گشت

بلبـل جانم ز "هیچ"، مست و خوش آواز گشت

ترجمـــان عشـــــق را ، جان و دل انبـــاز گشت

قصـــــه ام با نام "هیچ"، زین سفر آغاز گشت

گــشته ام اکسیر شمس، در کف الطاف "هیچ"

من کـــجا، عشق از کـــجا! جام اکسیر از کــجا!

این طلسم کــــــائنات، نـــزد جان بشکســــته باد

زاغ نفســــانی من هـــدهـــد جـــــــانی شده ست

جان که در نخجیر عشق، بهر صیدش رفته بود

طبع خشـک جان من، شد لطیف از لطف عشق

پیچک جان گِــرد "هیچ"، گشته اینک پیچ پیچ

  

عید نوروز

ســــــاده و رقصــــان چو باد، می وزد آن ناپدید

بهر عاشــــق هر دمی، روز نوروز است و عید

ســــــــادگی، ســــــرزندگی، ســیره و راه شهید

سوی مغناطیس عشق، قلبشــــان همچون حدید

دولت ایامشـــــــــان، دائــــــماً اندر مزیــــــــــد

ســــــــرو آزادند و نِی، برگ لرزانی به بـــــــید

در جـــــــهان عاشـــــــــــقان، نور تابانی شدید

صاف و صادق هر که او، عشق حق را مستفید

پرده دار کــــــــــعبه تان، آمده با یک کلـــــــــیـد

بهر اکســــــــــیرش بده، عاشــــــقان را صد نوید

در بهار عاشــــــقان، برف عشق آید ســــــــپید

زاید و هر دم زید، در بهار و در خـــــــــــــــزان

هفت سین سفره شــان، سرو و سُکر از سر بُوَد

ســــــازگاری و سکوت، آن دو سین دیگر است

گلــــعذار عاشـــــــــقان، تا ابـــــد پایــــــنده بـاد

بهتر از هر انـگبین، عشق بی پایانشــــــــــــان

در جـــــهان ســـــــــایه ها، تلّی از ویـــرانه ها

می زند بانگ از بهشت، قلب هر عاشق سرشت

گوید از اعمــاق جان، کودکی شـــــــــیرین بیان

بــــــاد   نوروزی وزد،از دیـــار ˝هیـــــچِ˝ مـــا 


 

روز جهانی آب

"نحن نزلنا" ز حق آمد جهان را در خطاب:

جوهر پاکیزگی را آیتی بین اندر آب


آب، آن سرمایه هستی به روی این زمین

گشته هر آلوده ای، پالوده از این اصل ناب


گر بپرسی تا چه باشد مایه سرزندگی

غیر از این سیاله بی رنگ یابی یک جواب؟


بذرهای خفته را گر آب رویاند ز خاک

تا چه باشد عامل بیداری جانها ز خواب؟


آب حیوان را کجا باید برآری جستجو

تا بیارد ارمغان هر جان پیری را شباب


از کدامین چشمه جوشد آب حیوان ای رفیق!

عشق حق را در کدامین آسمان یابی سحاب؟


در کدامین رود، جان را غسل دادی تا شدی

از خطاها دور و از تو برنیاید جز صواب؟


 

ما که آن سرچشمه را در "هیچ" پیدا کرده ایم


چشمه اکسیر عشق عاشقان دل کباب



گر تو هم خواهی که جاویدان شوی در متن عشق


جرعه ای از آب حیوان نوش کن وز این شراب 


 

 

روز جهانی هواشناسی

آلوده هوایی بَتر امســــــــــال ز پار است

ز آلودگی ابری ســـیه و تیره و تار است

چون لشــکر کـُفـّار ِستمکار، مضار است

چون زَهر، زِ ِهَر مار تنـابنده، هزار است

کز شرق نســـیم خوش آن فخر کبار است

گفتا که ز خورشـــید جهاندار، نهار است

گفتـــــا بده آن مژده که از یار، بهار است

بی منظر جان پرور آن دوست  نزار است

بر منتظران نظرش کــــــار، چو زار است

از روزن دل، تابش آن نور، به غار است

کز بهر ِتموز ِبد ِاغیــــــــــــار، مهار است

گفتند در اخبــــار که در غرب، غبار است

وارونــــه شده گــــردش جریـــــان هوایی

در خانه نشـــینید که زین لشکـــــــر جرّار

بیماری و ویــــــــروس ازین گردش ذرات

گــفتم که من از دست شدم گفت مخور غم

گفتم سپه لیل به دل سیل فشـــــــــان است

گفتم همه ســـرد است چو دی فکر خرابم

برکــــِش زهوایش نفسی تازه که هر جان

دیــــری ست نباریده دیـــــــــــار دل ما را

گـــــــــر صبرکــنی تا که زند پرتـو نورش

اکســیرِ ِبهارِ ِخوشِ ِ˝هـیچ˝ است طربناک



روز طبیعت

شـــــــــــاد از باران رحـــــمت این دل ویران ما

لرزه ای انداخـــــــــــت رعدش بر دل لرزان ما

غرّش دریــــــــــا چو لالای ِدل ِحیـــــــــــران ِما

صاف شـــــــد آیـــــــــــینۀ دل بر لب پیمــان ما

مســت شد اندر صدایش جان قایقـــــــــــران ما

ســــوی کـــــندو شد روان جان و دل خندان ما

جان بخوانـَد سوی خود، کای عاشق عریان ما!

هم کـــــــــنون آمد گه وصلت پس از هجران ما

گفت ســـــــــــــــر از پا ندانم یا که از دستان ما

شـــــد خراب اندر خرابِ آن شهِ خاقــــــــــان ما

آخرش هوهوی عشق آید ز ˝هیچســــــتان˝ ما

 

شـــــد هم آوا با طبیعت این صـــــــــدای جان ما

تا که برقی زد برون از ابر باران، صـــــــــاعقه

شد ز احساس لطیف ســـــــــــاحل دریای عشق

از صــــــــدای زنگهای زنگـــله زنگار رفـــــت

رفت در آب خروشـــــــــــــان، دل مثال زورقی

از صدای وزوز زنبورها ، بیـخود شــــــــــد او

دید در دشتی نشــــــسته، نی لبک بر لب زنان

ما یکی هستیم و بودیم از ازل مفتون عشــــق

رفت بالاتر از آنجا تا رســـــــــیدش تندبـــــــاد

از صدای همهمه مدهوش شد، از خویش رفت

گفت خامش کن نگو دیگر تو ای اکســــــیر ما

 

روز سلامتی(بهداشت جهانی)

که پاکی بهر ایمان شد نشــــــــــانه

تنت پاکیزه و جان شـــــــــــــادمانه

بداند هر کـسی در این زمــــــــــانه

بگو تا چیســـــت آن ره، صادقانه؟

رها ســــــــــــازد ز دیوش تازیانه

یکی راهیســــــت پنهان، عاشقانه

ز عقل و شــــد چو مجنونی روانه

ز غمها رَست در آن آســـــــــتانه

قماش رخت و جان در این میانه

ز ِ˝هیچـســـــتان˝ِ آن پیر ِ˝یگانه˝

ز حق آمد کلامی جــــــــــــــــاودانه

سلامت زیســـــتن را شرط آن است

که پاکی بهر این تن ســــــاده باشد

ولیکن شــــــــادمانی جان و دل را

کدامین ره برد از جان پلیـــــــدی؟

بگفتا پیر عاشــــــــــــقها خلاصه

شرابی داد و این سـر را تهی کرد

به دنیایی ز شــــــــادی پا نهاد او

ز آب پاک حیوان شـــــــستشو داد

بگفتم راز آن اکســـــــــیر ِعشقش

 

 

روز ارتش جمهوری اسلامی و نیروی زمینی

روز خوبیـــها به پایـــــان آمد اندر آن غروب

مست و غران آمدندی با سلاح سنگ و چوب

کافران در زیر سُمِّ آن ســــــــــواران و رکوب

آنگه آمد دشـــــــمنی با نام غمها و کــــــروب

کشــــــور دل را بتازاند به صد شکل از عیوب

فرش دل را از غبـــــــــــارآلودگی هایت بروب

دشـــمن غم را بِدَرَّد آنکه غفـّـــــــــــارالذّنوب

تا برآرد ســـــــر از آن، گلهای حُبَّش چو حبوب

گر بســــــــازد قالبی از عشـــــق قلبی در قلوب

 

حمله ور شد مرزها را دشمن از غرب و جنوب

مردمان پاک میهن همچو شــــــــــــــیران غیور

آتش ارتش فرود آمد چنان آتشــــــــــــــــــفشان

چونکه دشمن رفت بیرون، مرزها ایمن بگشـت

شهرآشــــــوب است و غارتگر چو تاتار ومغول

ارتش نیروی معـنـــــــــا در دلت تجــــــــهیز کن

گوش بر فرمـــان آن نیروی بیـــــــچون گر کنی

بذر نیکی را بر افشــــــــــــــاند به خاک پاک دل

قدرت اکســــــــیر دارد ارتش نیروی  ˝هیــــــچ˝

 

 

 

روز  زمین پاک

یاد دارم ســــــاکــــت و خفـــــته در مهتاب بود

کو به دور از عشــق حق، در تب و در تاب بود

منگ و گیج از ضرب آن، محو در اســباب بود

فتنه ها از ظلم آن، ظــــــــالم و اربـــــــاب بود

 در کــف جادوگرش، رمل و اســـــــطرلاب بود

حاصــــلش آلایـــــــش این زمـــین نـــــاب بود

بر زمین چون لرزه ای، همچنان ســـیماب بود

عاقبت چون لاشــــــه ای، دست آن قصاب بود

چون بر آن، اکسیر ِ˝هیــچ˝، ساکن و وهاب بود

 ماه گفتا یک شبی، کاین زمین در خواب بود

ناگه آمد آدمی، خواب وی آشــــــــــفته  کرد

ساعــــت گیج زمان، همچو گرزی بر سرش

زان ســپس یک دم ندید، خواب آرامی زمین

بهر آســــایش کشید، نقشــــه هایی بس پلید

برج آلایـــــنده ها، کــــثرت شـــــــــوینده ها

انفجار هســــــــته ای، عاملی بگســـــــستنی

خاک پاک این زمین، در یســـــــار و در یمین

این همه مظلوم بود، شـــکوه ای هرگز نکرد


 

روز  ملی خلیج فارس

 دور بـــــــــادا آبهایش از تعرّض وَز گــــــــزند

نی عرب، نی نام دیگر، پارسی، شیرین چو قند

آن خلیــــــــــج آبهای نیلگـــــــــون ســــــربلند

می توان گفتن که مرجانها و دُرهایش به چند؟

بحــــر بی پایان گــــــــــوهرهای رنگینی زِ پند

تا به کی مانی چنین خشــــکیده و چندین نژند؟

روح و جانت تازه گــــــردان زان کــلام دلپسند

کشـــتی جانت به دریا بر، بر این ســــاحل مبند

چون صــدفهای پُر از دُرِّ گــــــــــرانبارش بخند

زورق و قلاب خود را اندر این دریــــــا فکــــند

خواه گـیری از ســــــــــخنهایم ملال و خواه پند

پارسی گویان خلیـــــــج پارس را ارزش نهند

نام پاکــــــش بوده از اول خلیــــــــــج پارسی

کردی از اعماق بحــــرش بارها صــید صدف

کرده ای آیا تو هرگز صیدی از دیوان شمس؟

مثنوی معنوی، آن بحــــــــر بی همتا چطور؟

تا به کی خواهی بنوشی ز آب مردابی پلید؟

بهر رفع خســــــــتگی اینک تنی در آب زن

همچو غواصـــــــی درون آبهـــایش غور کن

بی کران است و ز گوهر هر چه خواهی اندر اوست

بی جواب و پاســــــخی هرگز نماند هر که او

ما که از اکسـیر ِ˝هیچش˝ سهم خود را برده ایم

 


 

 

روز زن

 قبله و معبود مردان، پرتو حـــق را وصال

جستجو کـــن در درون قلب زن ، اندر کمال

خالقت را کن نیایش، مرد حق! در آن جمال

قطبیت حاصل کن از این عشق با آن متعـال

در تجلی گاه عشق زن تو نور ذوالجــــــلال

ای دریغا! زین همه نامردی از این قوم ضال

بر درخت معـــــــرفت روئیده ما را سیب کال

در تملک خواهد او را همچنان املاک و مال

طعمه اندر بیشۀ اندیشــه ها، زن چون شغال

زن بُوَد اکــــــــسیر ِعشق ِآن زلال ِ بی زوال

 

قلک و آئینـــــــۀ عشق خـــــدای متعــــــــــال

قطب عشق حق تو مثبت دان و دیگر قطب آن

نی جــــدا از هم بُوَد این دو که از یک پرتوند

گر که هستی آن یگانه نور جان را در صعود

وانگــــــــهی خواهی بدیدن پا نهاده بر زمین

وا اسف! زان دیدگاه قـــــرن حاضر سوی زن

این همه استارگان فکـــــــرها رو به افـــــــول

عینکی بر چشمها، کالانگــــــــــر بر جسم زن

چشم های بد صفت، درّنده خو، همچون پلنگ

وقت آن آمــــــد نیوشی "هیچ" را با این پیام

 


 

 

 روز جهانی کار و کارگر  

 آب بر لبهای خشــکت می شوم زین شعر تر

زردی رخســار تو رنگین تر از هر روی ِزر

بر درخت زحمتت روئیده صدها شــــاخ و بر

خاک پاک زندگــی را آمدی همچون مطــــــر

خـَم چو دالی، خســـــته، اما با تلاشی مستمر

چون رفیقـــانی شــــفیق و عـــاملانی پر ثمر

عشـــــــق را با کار، گر آمیختی ای کارگـــر!

عاشـــــــقان ِ کارگـــر چون مجریانی با بصر

بسته زُنـّاری ز عشق و کار و خدمت بر کمر

عاشقان، ز ِ اکســـیر او دارند خونها بر جگر

بوسه بر دســـــــتان تو خواهم زنم ای باهنر

ای که گــــنج زندگیت حاصلی از رنج توست

هر کجا را بنگرم، گلهای باغســــتان توست

چرخۀ ســــــازندگی را چرخ دوّاری به پیش

چون الف بودی و اکنون زیر بار مشــکلات

کار و تفریح از تو اینجا آشـــــنا گردیده اند

پیچـــــک تابنده ای و دائم افزون می شوی

صـــــــاحبان معرفت گویند در جریان عشق

هر یکی اندر گروه و دســته ای مشغول کار

˝هیچ˝، اصل عشق باشد،عاملی در رأس کار


 

 

روز معلم

 آمدی فرمانده ای در جبــــــــهۀ عـــــــقلانیت

رهبر فرزانگــــــــــان و وارثــــــان معـــرفت

برنشــــــســتم پله ای بــــالاتر از این مرتبت

نزد آن اســـتاد اســــــــــتادان والا منـــزلت

دیدم آنجا حکـــــــــمتی بر پـــایۀ وحــدانـیت

زین خرد جــان مرا آنجا نصــیب و مرحــمت

ره درازست و بسی بیراهه ســـــوی آخـــرت

زانکـــه لایق نبوَد او از بهر شور و مشورت

جام اکسیرش بنوش و شکر کن زین موهبت

در پناه ســـــنگــری از جنس میز و نیمکـــت

ای معـــلم! فـــــاتح ابواب عـــلم و دانشـــــــی

بعد از آن کز تو نمودم علم عـــقلی اکـتســــاب

در کــلاس درس عاشـــــقهای صاحب حـــالتی

پـــــا نهادم بر فـــراز بـــام عـــقل و کــــثرتش

آب و هم ســـقا و کوزه هر ســـه دیدم در یکی

رهروان را هوش باید در طریق و راه عشــق

هر که آمد پیرو اســـــــتاد کــــاذب، ایســـــتاد

هم کنون گر طالب عشقی تو رو بر ˝هیچ˝ کن


 

 

روز جهانی ماما

 زندگـــــــی آغاز را، مســــت و هم پیمان توست

چشم های والدین، بســـــــــته بر چشمان توست

هــــــــدیۀ نور خـدا ، صورت شـــــــادان توست

همرهش اســــــــتاد عشق، در کنار جان توست

گـــــفت بیرون جَستن از ، آن تن زندان توست

نو شدن آگــــــاهی از، اصل جـــــاویدان توست

گـــــــــفت از چشـــمان تو، آن ره پنهان توست

جـــامها، پیمـــانه ها، دم به دم مهمـــان توست

کاین گـُلی پاینده در، باغ و در بســـــتان توست

مردن از خود، زادن از، باغ ِ˝هیچستان˝ِ توست

هر گـُــلی روید به باغ، از کف دستان توست

نو نهــــــــالان یک به یک، آمده از راه دور

تا خبر دادی ز گـُل، غنچه بر لبها شکـــــفت

آن زمان که زندگی، چهره ای نو برگـــــشود

گفتم آن اســـــتاد را، رونق جانم به چیست؟

لحظه لحظه نو شدن، همچو ثانی زادن است

گــــــفتمش راهی بگو، تا که از تن برجَهیم

گر که آیی ســــوی ما، در ســـــرا و بزم ما

جان فانی را بده، جان بـــاقی می سِـــــــتان

گفتمش اکسیر ِعشق، در کف دستان توست


 

 

روز اسناد ملی و میراث مکتوب

 گنجی از اسنــــــاد ملی برتر از میراث مال

شرح حال رفتگان چون رستم دستان و زال

زیر بار سِرّ معناها کــــــــمر خم شد چو دال

آن طرف از معرفت کــوهی عظیم و بی مثال

جویباری تا ابد جـــــاری ز عشق و بی زوال

در عجب گشتم چو دیدم در دلم تغییر حـــــال

دیدمش جوشان دو سرچشمه ز آبی بس زلال

همچو خورشیدی درخشان آسمان را در کمال

در کـــــــنارش مثنوی معنوی با صد جـــــلال

وصف آنها در نگنجد در کــــــلام و زین مقال

 

مانده بر جا قرن هایی از گذشته تا به حال

موزۀ میراث مکتوب است اینجا، شهر علم

تا زدم چرخی در این شهر پُر از دُرّ و گـُهَر

در گــــــــذرگاهی بدیدم معـــدن پند و حِکـَم

در میان کــــوچه ها و کوی ها جویی روان

لب نهادم بر لب جو تا خورم زان جرعه ای

رفتم از آن کــــــــوه بالا تــــا رسیدم قله را

پرتوی ز آثار مـــــولانا جـــــــلال الدین ما

آن یکی دیوان شمس الدین تبریزی و "هیچ"

همچو اکسیری ز عشق حق نشسته در میان

 


 

 

روز جهانی صلیب سرخ و هلال احمر

 آســـــــــــــمان ها را نوردید آن منیب

یا نمــــــادی از هدفـــــهایی قــــریب

در حـــــوادث یا بلاهـــــایی مهــــیب

با نماد ســـــرخ رنگـــــــی از صلیب

پاســـخی از یک ســؤالی بس عجیب

یا خورَد از دشـــمنش اینجا فــــریب

تا بگـــیرد دست او چون یک حبیب

یا دعــــایش را کــه باشد او مجیب؟

بهر یاری اندرین شــــهر غــــــریب

تا که باشد قــــــابل و محرم، طبیب؟

یابد آیا همچو اکســـــــیری شکــیب؟

تا که عــیسی گـــشت آن دم بر صلیب

شد صلیب از آن سپس چون شاخصی

یــــــــاری و امداد از خــــــلق خــــدا

باشـــــد اهـــداف اصیل ســـــــازمـان

لیک با من گو تو ای صـــاحب خرد!

گـــر خورَد  روحی زمین، اندر زمین

بر کـــــدامین ســـــازمان آرد پنــــاه؟

بر کـــــــدامین خــانه کــوبد در؟ بگو

بر کـــــــدامین کـس کــند او اعتماد؟

چـــــــاره و درمان زخم کـــــــهنه را

هیچکس جز ˝هیــــچ˝ را با عشق او


 

 

روز ارتباطات و روابط عمومی

 حاصل تغییر کـــیفی از صفات کــــــــردگار

تا کــه آمد جای آن اینترنت و دوری نگار

ماند بر جا خاطرات عصر پیشــــین یادگار

قلبها هم دورتر، سنگی تر و ناســــازگار

زندگی پر زرق و برق و با لباس زرنگار

ناجی هر جان پاک و هر دل پرهـــــیزگار

ارتباط آموزدت بر شکــــــل نو، آموزگار

تا رساند سوی او پیغــــام عشق ماندگار

کـــــشف معـــناها ز بطن عالم پروردگار

عاملی بی واسطه، اکسیر عشق آن نگار

پیشــــــرفتی روزافزون در روند روزگـــــــــار

ارتبــاط مردمـــان روزی به شکـــــل نامه بود

فاصـــله کم شــــــــد ز تغــــــییرات فن ارتباط

ارتباطی سهــــل تر ازدور لیکن صد فسوس!

جــــامعه زنگـــــی تر و زنگـــــار غم بر آینه

جای آن دارد توجـــــه ها شود معــــطوف آن

چون ز دل بر جانب دل خفیه راهی کامل است

موجی از یک دل برآید ســــوی دیگر دل رود

لیک باید تا بدانی عــــــلم معــــنا را دقــــــیق

مرکز امواج دلها ˝هیــــــچ˝ باشد ای رفـــیق!


 

 

روز جهانی موزه و میراث فرهنگی

 احـــــــوال گـــــذشــــــته همه دیدیم در انبار

میراث به جا ماندۀ فــرهنگ در اعصــــــــار

صد گونه صناعــات و رسومات به تکــــرار

تا چند نشـــــــینیم بر این کــــوچه و بازار؟

جان را تو بر این عــــلت و معــلول میازار

ریزد به سرت کاهگل ، آن خشت، چو آوار

جـــــــاوید کـــــــــنی روح ، ز حالیتِ افکار

برتر ز زمان است و مکان است در این کار

صد گـــــــوش درون باز شود تازه بر اسرار

در مصدر ِاکســـــــــیر ِ خوش ِعشق ِجهاندار

گــــــشتیم در این موزه و آن موزه به صد بار

پندی بگــــــــرفتیم از این ســـو و از آن ســـو

دیدیم ز تاریـــــــــخ، خرافــــــــات به کـَــرّات

ما را چه غم از حـــــادثۀ   دی و پریر است؟

تا چند شـــــــــوی گــــــول از این بازی دنیا؟

دیـــــــوار زمان را منشــــــــــین زیر، ازیرا

باید کــــه فرا رفت ز حــــال دی و فــــــــردا

آن ˝بود دهـــــنده˝ که بُوَد ذات تعــــــــــــالی

گــــر فهم کنی ˝بودن˝ در حال، تو فی الحال

باری همه ˝هیچ˝ است در این بودن و زادن


 

 

روز پدر(ولادت امام علی)

 آن هستی صــــــاحبنظر، عشق است ما را چون پدر

نی در زمین و مشتری ،  عشق است ما را چون پدر

آمد چو بحر مرحـــــمت ، عشق است ما را چون پدر

آن عـــــامل علم و عمل، عشق است ما را چون پدر

او اصل و اقیــانوس می، عشق است ما را چون پدر

دور از نســـــیم جان او، عشق است ما را چون پدر

از جــــا به بی جــایی بیا، عشق است ما را چون پدر

چون ریســــــمان چاه ما، عشق است ما را چون پدر

آغــــــاز و هم انجام، او، عشق است ما را چون پدر

اکســیر ِعشقش، جاودان، عشق است ما را چون پدر

آن رهنمای با بصر، آن دســـتگـیر باهنـــــــــــــــر

نی آنکــــــه زاید آدمـــــــی، از آدم و حور و پری

آن بیکران و بی جهت، ما را چو گـــــــنج مغفرت

آن روح بخش ِ بی بدل، هـــــــــمراه جانها از ازل

او دم بُوَد، ما همچو نی، ما شاخه و او همچو پی

ما جمله فرزندان او،چون یوســـــــف کــــنعان او

آمد ز او بانـــــــگ و ندا، ای مــانده در زندان جا

بر بام  ما، چون ماه ما، فــــــانوس و نور راه ما

گـــــفتم که گــــویم نام او، گـــــویم به لب پیغام او

جز نام ˝هیــــــچ˝ اندر زبان، نامد مرا نامی روان


 

 

روز نسیم مهر(حمایت از خانوادۀ زندانیان)

 بر سر ِ آن خــــــانوادۀ مجــرمـان اندر جحیم

بی گــــــناهان را حــمایت، در مثــالی از قدیم

رانده از کــــوی بهشت و خورده از آب حمیم

تا کـــــند ما را حمـایت، همچو حامی و زعیم

رحمتی بر ما ببارد، آنکه رحمــــــان و رحیم

در گـــــــشاید عاشقان را، بردبار و هم حلیم

بایدش گردی چو مجرایی در عشق او سهیم

از بهشـــت عشق پاکــــش عاقبت گردی نعیم

بوده جانـــــــــان را ز اول همدم و دائم ، ندیم

مژده ده بر عاشقان ، کآید ز اکســـیرش شمیم

همتی کن ای برادر تا  که دســـتی بر کـــــــشیم

قصۀ آهنگــر و آن مِسگـَـــر اندر بلخ و شوش

ما همه زندانیان کــــــــــوی دنیا گــــــــشته ایم

منتطر اینجا نشــــسته تا نظر افتد ز عشــــــق

دســـــتها را بر دعا برداشــــــــته تا ابر عشق

سالها بگــــذشته بر ما سخت، شاید آن سخی

در ز زندان بازگــــــرداند، ولی شــــرطی بُوَد

با وفـــــاداری و خدمت گر شـــوی مخدوم او

صحبت جان است ای جان کز ورای پرده ها

بوی باغستان ِ˝هیچش˝ مســت گرداند تو را


 

 

روز جهانی بدون دخانیات

گـــــــــربۀ بخـتت کند با نـــاز مُو

همتی کـــن ذره ای بر قـــــدر جُو

سوی این سیگار جادوگـــــر مرو

غافل از این مار افسونگــر مشو

گر کند همچون سگانت عو و عو

زیر ضرب چوب چوگانش چو گـُو

تا نگــــیرد جسم و جانت را گــرو

پنــد آزادان ز غـــــم ها می شـــنو

بر خیــال شـــاه عاشـــــق ها، بدو

می براند جـــان و دل را بر جــــلو

پیشــــرفتی روزافــــزون، پیشــرو

صبــــــح شد برخــــــیز! آمد روز نـــو

هــــوش دار! امــــروز را آگـــاه بــاش

عهد کــن با خـــــویش، عهدی ماندگار

گــــــر که کـــــرده لانه بر لبهــــای تو

چشـــم را بر خــــواهش نفست بپوش

بودی اندر دســـت آن بــــازیچــــه ای

نک بگردان چرخه را اینگونه عکس

چـــــــــاره ای کــــن قـالب اندیشـــه را

هــــر گــــه آمد سایۀ فکــــرش چو ابر

جلوه گاه نور آن خورشــــــید "هیچ"

همچـــــو اکسیری کند پاکت ز عشــــق


 

 

روز جهانی محیط زیست

 کان روان بود از میان کـــــــــوچه ها و کوی ها

شاد و خوش، مشغول شستن، دستها و روی ها

کـــــــــفتری آبی خورَد در پای جو، آن سوی ها

غلت غلتان روی گـــــندابش روان چون گوی ها

بر مشــــــام مردمـــان شــــــــهر ما، بد بوی ها

اندر آمیزد در آن، چون شـــــــــانه اندر موی ها

خاک و گِـــل بر جــــای گــُـل اندر کـنار جوی ها

مردمان، بیمار بینی ، با فســــــــــــــرده خوی ها

واکـُـــــنیم اخمــــــان خود با صد خَم از ابروی ها

صد گــــــــره از مشـــــکلات شهر با صد توی ها

وای بر مــــاها! چه شـــــــد آب زلال جوی ها؟

با طراوت بود و جاری، بر لبش گــــــنجشکـها

گِل نمی کــــــــــردند آبش، شاید اندر دوردســت

لیک اینک، گـــــشته چونـــان محملی از مزبله

جای عطر باغ و بســـتان، آید اندر صبح و شام

هدیه ای از عصر آهن، فاضـــــلاب خانگــــــی

جوی ماهیها شده جولانگـــــــه این موشــــــها

گر بجویی جو به جو، منزل به منزل، کو به کو

همتی عـــالی کـــــنیم و یا عـــــلی گــــــوییم ما

باز گردانیم با اکســـــــــیر در دستان ˝هیـــــچ˝


 

 

روز جهانی صنایع دستی

آنقدر زیبا که بــــرق از ســـــــر بجست

تـــار و پـــــودش بند دل از هم گسست

از گـُلی زیبا که وصـــــــفش نامده ست

تا کــــــه دید آن عـــالم پنهان و هست

رو بگــــــــردانید از دنیـــــــای  پسـت

چشم خود را بر عــــــوام الناس بست

شیشه های ارزش نســـــبی شکــست

از غم خـُم گـِلی بی شک بـِـرَســــــــت

جان ز غفلت از درون خویش، خست

کآورَد هر عاشقی از عشــــــق، مست

کوزه ای دیدم گِــلی ، محصــــول دست

آن طرف آویــــز، فرشــی از حــــــریر

هـر طرف را بنگـــــــــری، بویی بری

هر که حیــــران از چنین زیبایی است

سرد گــــــردید آتش شــــوق از دلش

آمـــــد اندر زمـــرۀ افــــراد خـــــاص

سنــگ ارزش های مــــطلق در دلش

هر که خورد از خُـمِّ خـــام ِخمر ِعشق

وانکه خود سرگرم بیرون کرده است

بنگر اندر صنعت اکســــیر ِ˝هیــــــچ˝


 

 

روز پاسدار

 تا نهندت نام نیکان ، پاســـــــــدار

صد تجلی از صفات کــــــــــــردگار

جملگـی با ارزشــــــــــی والا عیار

سوی قصر ملک پنهان ، شاهوار

تا شوی ز ادراک بالا، هوشـــــیار

ســـــوی قـــاف قله های پــــــایدار

با ظـــــهوری در درونت آَشـــکــار

در تــــرازوی تـــوازن، در مــــــدار

هان ز تبلیغات منفی، هوشــــــــــدار

بر مزن پا اندر آبش ، بی گــــــــــدار

حــــــــــارس جان در هراس روزگـار

پرچــــــــم دین را زحــــرمت پـــــــاس دار

دین ما عشــــــــــق است و ارزشـــهای آن

چون صـــداقت، صبر و عفت یا خـــــلوص

خــــــیز بردار اینک از نیروی عشـــــــــق

پهـــــــــنۀ آگــــــــاهی ار افزون کـــــــــنی

در پناه عشـــــــق حــــــق مطلق شــــــوی

˝بودنی˝ اندر حضـــــــور نور عشــــــــــق

زندگـــــی را خــالصـــــــــانه طی کــــــنی

پاســـــــداری کن تو از این جـــــــــایگــاه

ارزش دنیـــــای مـــــــادی نســــــبی است

رو به ˝هیچ˝ آور که اکسیری خوش است

 

 

روز جانباز

 بهر عشق خود کنم جان را چو صیدی درشکار

من گذشتم از خود و گـــشتم در این ره بی قرار

خویش را تســــلیم کردم دست او با اختیـــــــار

چون بلاجویــــــان دشـــــــت کربلا با اقـــــتدار

تا ز چنگــــــــالش گــــریزیم و شویم اندر فرار

نی به چیزی چشم داریم و نه طمع روزگـــــــار

همچو مرغــــان هوایی ، بر براق جان ســــوار

مرگ ما در عشق، نی  یک بار، بل صدها هزار

شاه عشـــــق ما همی ˝هیچ˝ است، آن فخر کبار

گفت او جانبازم و نازم به خود با افتخــــــــار

لحظه ای کــــز روز اول ســــوی میدان آمدم

چونکه بشنیدم ندای ِ«ارجعی» از شاه عشـق

ما دراین ره عاشقانه ، جان به کف آماده ایم

نیست ما را از عقـــــاب عشق باری چاره ای

زندگی ما ســـراســر جان فشانی است و بس

ما ز بند کــــالبد رَســـتیم و بی خویـش آمدیم

ترســــی از مردن نداریم ، از ره دلدادگـــــــی

بارها نوشیده ایم از جام آن اکســــــــیر ِعشق


 

 

روز جهاد کشاورزی

 بهـــــــر بهبــــــــود روند رشد کـــــــیفیات ذات

بذرهای مختلف را اســـــــــــتحاله در صـــفات

حفظ و ایجاد شــــــرایط بهر رشــــــدی با ثبات

آب حــــــیوان را کــــــدامین چاه باشد یا قنات؟

چون توان جاریش گردانی تو رودی از حیات؟

باغـبانت کـــیست در ســرمای دی بهر نجات؟

تا نهال جان، تنومند آید از وصــــل سُمـــــات؟

لعل ِآن اکســـــیر ِعشقش، بهر درویشان زکات

عـــرصــــــۀ فنــــاوری زرع و اصـــــلاح نبات

حاصــــــــل جهد کشـــــــاورزان فعال جهــــــاد

حذف کــــــیفیات منفی در محیط کشت و کـــــار

ای به خاک جان بروئیده تو را زین عشــق ناب

شوره زار خاک افکـــــــــار پلیـــــــد و مرده را

بذرهای عشق را چون بایدش افشـــــــان کنی؟

چون هرس باید کنی این شاخســــــار کهنه را؟

˝هیچ˝ ما هم باغبان و آب و هم نورست و خاک


 

 

روز جهانی بیابان زدایی

 خارها گـُـل می شود، چون بهشـــــــت اخـــــروی

بذر جـــــــان روید ز نو، در حیـــــــاتی ثـــــانوی

تـــا رود بالا ز آن ، همـــچو طـــــاق کســــــروی

درنوردد تا رســـــــــــد، در جهانی مســــــــــتوی

پرتــــــــوی یکـســــــــــو شود، تا نماند هر دوی

ســــــــوی حق پران شود، زین دو بال جــــادوی

نی پلیـــــــــــــدی مانـَدَش، گر که حتی یک جوی

گر که این طوطی خورَد، چون شکر زین مثنوی

تا نهد بر ســر تو را ، این کـــــــلاه خســــــــروی

گر وزد بادی ز عشـــــــق، در کـــــــــویر معنوی

شوره زار خـــاک جان، باغ و بســـــتان می شود

جان در این مُلک خراب، پا نهد بر سنگ طـــــاق

گـــــــنبد دوار را، زیـــــر سُم اســـــب جـــــــــان

عشـــــق حق را عـــــاقبت، وحدتی حاصـــــل کند

بـــال قــــدرت با خــــــــرد، رویدش بر بــــازوان

در بیابـــــانی رســــــد، کآید از آن عشــــــق ناب

شــــــــعر تلخ جان من، تازه و شــــــــیرین شود

خود بخوان پیغام ˝هیچ˝، شعری از اکسیر شمس


 

روز جوان

 که بودش اندرون چشــمی اثیری

نیـابی گــــــــوهر آن را نظــــیری

نگــــردد صـــید تو هرگز به تیری

ز فرســــایش تو ای جان ناگزیری

که در این چرخ گردون مستدیری

ز اقبـــــال جوانش جــــان پذیری

جـــــوانی تا ابد، وز جان خبیری

در آن شـهد جوانی همچو شیری

از آن دلبر، دلارام و دلیـــــــــری

جوانی را مزاج، از ســــر بگیری

ز اکســـیرم جوان گردی چو پیری

جـــوانی را بپرســـیدم ز پیـــــــری

بگــــــفتا بهترین ســــــرمایۀ عمر

وگر چون صــید از دام زمان رَست

تویی گر همنشــــین با پیـــــــر دنیا

منه دل دست زرق این عجــــــوزه

ولی گر عاشق و مستی تو از عشق

ز آب پــــاک حـــیوان جـــــاودانی

تو را بادۀ جــوان نوشــــند از سر

چو دل دادی به دست عشـق دلبر

منــازل را در این ره در عروجی

بگفتم چیست نامت؟ گفت ˝هیچم˝

 


 

 

روز بسیج اساتید

 تا بیاســـــاید دمی، در میان ســــــــبزه زار

زخمی از پرواز بر، علم و دین را شاخسار

آن طرف تر پای کوه، صـــد هزاران جویبار

جاری اندر دشت علم، جمله از یک آبشــــار

زآبشــــــــار عشق حق، در میان کوهســــار

گرد هم خوشحال و شاد، غوطه ور در چشمه سار

ای عجب زین خلقت و صنع عشق شــــاهکار

در گذر از آن خلیج، رو به سوی کـــــــردگار

آمدندی همچو قـــــو، پیش عنقا ، بیشمــــــار

چشمۀ اکســــــــــیر ِعشق، در میانش، راهدار

آمده  از راه دور، کـــــــفتری پای چنــــــــار

خسته بود از گــردش و پرسه های بی هدف

ناگهان چشـــــــمش فتاد، در میان سبزه ها

رودهای معرفت، هر یکی با صــــــد صفت

لحظه ای آنجا غنود، تا کند ز آنجا صـــعود

رفت بالاتر بدید، دســــته دســـته کــــفتران

چونکه تن در آب زد، همچو قویی شد سپید

دستۀ قوها بسیج، ز عشق حق بر تن نسیج

جمله استادان علم، در بَر ِ استاد عشـــــــــق

بر سر آن کوه قاف ، خانۀ سیمرغ ِ˝هیـــــچ˝


 

روز تبلیغ و اطلاع رسانی دینی

 کـــــــــیش خود با خدعه و نیرنگ آذین می کنند

اسب اهـــداف دروغین، زین روش زین می کنند

صورت حق را ز باطل، زشت و پُر چین می کنند

جای آن بار جهــالت همچو سِرگــــــــین می کنند

خانه های فکـــــر را در خاک تدفیــــــن می کنند

با کلام شکَّــــرین خویش، شـــــــــیرین می کنند

همچو صد رنگین کمان با عشق رنگین می کنند

سوی بام عرش قدسی، باز و شـــــاهین می کنند

امن جـــــان را از خطـــر در راه تضمین می کنند

هر مِسین قلبی از آن اکســــــــیر، زرّین می کنند

با بلاغــــت کــــــــافران تبلیــــــغ ِ آئین می کنند

آفتــــــــاب معـــــــرفت در ابر پنهــــــان می کنند

میخ باطــــــــل در کـــف دستان حق پَرچین کنند

نافۀ مشــــــک حــــقیقت را ز جان خــــالی کنند

عصر بمباران افکـــــار اســــــت با ترویج شک

کام های تلخ را شــــــاهان و اســــتادان عشق

آسمــــان تار و غمگــــــین را ز پرتوهای نور

زاغــهای مرده را اندر قفـــــس با صــــــد نوا

پرده های وهم را از چشـــــــــمها برمی درند

عاقبت یاران ِ˝هیچ˝ اندر جهان ز اکسیر عشق

 


 

 

روز اصناف  

 چنان سرمســـــتم و چالاک و قبراق

ردای عاشقی، خیاط مشـــــــــــــتاق

نشــــــــان از وصلهای جان بر آفاق

به راه حق، چو سوزن یا که سنجاق

از آن نفس پلیـــــــــــد و فربه و چاق

پَزَد نان از خمیــــــــــــر نرم اخـــلاق

چو آیینه کـُـــــــــــند بی زنگ و برّاق

بکـــــــــــــوبد آهن نفسم بر این طاق

چو نجــــــــاری رفیق از بهر ارفـــاق

فروزد هر یکی شمعی ز اشـــــــــراق

همی ˝هیچ˝ است، آن اکســــــیر رزّاق

بگویم وصفی از اصناف عشــــــاق

برای قامتم از عشـــــــــــــق دوزد

بدوزد دکـــــــــــمه هایی بر لباسم

کُند جان، رشته ای یکتا و بی سر

ببُرَّد مر مرا با قیچی عشـــــــــــق

تنور دل فروزد عشــــــــــق ِ خباز

چو آهنگـــــــــر دهد صیقل دلم را

دمد بر کــــــــــورۀ جان، دمگه او

تراشد چوب جان با تیشــــــۀ صبر

دگر اصناف هم در خدمت عشــــــق

مدیر عامل اصناف عشـــــــــــــاق


 

 

روز نیمۀ شعبان

 ای شما خشکیده جانهاتان چو چوب!

چشم دلهاتان ســـــــیه گشت از ذنوب

من نجـــاتم غــــــافلان را از عـــــیوب

بر رکاب اســـب جــــــانها در رکــــوب

من چو نورم، آفتـــــــابی در قلـــــــوب

هر پلیــــــدی محو گــــــردد در غروب

نایبــــان عشــــــق را هســـــــتم منوب

فرش جان از گــَــــــــــرد ظلمتها بروب

در حضور آنکــــه عــــــلام الغیــــــــوب

˝عود را درســــــــوز و بربط را بکــوب˝

چشمهاتان باز گــــــــــردانید خوب

گر که پندارید غایب گـــــــــشته ام

من کـــــــنار بـیدهاتان همچو سرو

من خود عشــــقم، منم قائم به حق

من نوایم ، بانگ حق را پاســــدار

تا که ماهم آید اندر آسمــــــــــــان

منجی ام، بر روی موج حق سوار

پاسخ ˝ادرکـــــنی˝ات، لبیک، لیک

با ظـــــهورم در توازن عالمی ست

مژده بادا بر شما اکســــــیر ˝هیچ˝


 

 

روز جهانی مستضعفان

 بشـــــــــارت داده شد در متن قـــرآن

جهان را انقـــــلاب نور و ایمـــــــان

ز خود خالی شده ست و پاکــــــدامان

چو آن شه زادگان مســـرور و شادان

بجه بیـــرون از این دیــــوار زنـــدان

بنوش از جـــــام فقر و آب حـــــیوان

همان کو پادشــــــــاه جن و انســــان

نهد بر ســـــر تو را چون تاج سلطان

نباشـــــــــد فقر را معنی نقصــــــــان

که بستم من به عشقش عهد و پیمان

زمین را پادشـــــــاهی بر ضعیفــــــــــان

فرا گـــــیرد ز بخت و دولت عشـــــــــق

رود هفتم فـلک آن کــــــــو فـــقیر است

زنــــد او تکــــــیه بر آن تخت و اورنگ

تو هم گر عاشــــقی از خود برون شـــــو

چو صوفی صاف شو از حرص و از مال

فقیران را دهد گــــــــنج کـــــــــــــریمان

خورانـَــد مر تو  را انوار رنگــــــــــــین

چو صورت کــــــم شود افزون شود جان

همی اکســــــــیر ˝هیـــــچ˝ آمد به پا خیز


 

 

روز مبارزه با مواد مخدر

 وای بر هر کس خورَد زان میوۀ بد یمن و شوم

در لبــاس یــــــاری آید مر تو را همچون خدوم

تا کند جنـگـــی به پا همچون میان زنگ و روم

تا کــــــند ویران هرآن ارزش درون مرز و بوم

می وزد بر روح و جـــــان و دل چنان باد سَموم

چاره این نبوَد که گـــردی دست آن ظالم چو موم

تا نهد بر کــــــشور جان عشـــــق روح حق قدوم

ایمن از فصل خریف و زمهریرش را هجـــــــــوم

بر درخت شـــــــهوت آمد میوه ای همچون زقوم

دلفریبنده ست و افسونگــــــــر به نام اعتیــــــاد

دام خود را پهن کــــــــرده بهر هر درمـــانده ای

می بتازاند ســـــــپاه خود به کــــــشورهای ذهن

می ســـــــتاند فکـــــر تو تا بـِدهَدَت آرامشــــــی

ای که گشتی از مجازی خویش خود اینک ملول

در به بیگــــــانه ببند و باز کن خود را به عشق

باغ جان بر ˝هیچ˝ واکن تا شوی ز اکســـــیر او


 

 

روز مبارزه با سلاحهای شیمیایی و میکروبی

 جنـــایت بــــار تر از آن ندیـــده ست

غذایی کز خود ِشیطــــان پزیــده ست

چه ژنهـــایی که از آنهــا جـهیده ست

چنان کـــــــبریت بر آتش کشیده ست

دم ابلیس و عـــزرائیل دمیــــــده ست

غبـــــــارآلوده هر صبح و سپیده ست

چه انســــانهای بی جــان آرمیده ست

به پا خیزید شــــــــاهنشه رسیده ست

که بخت و دولت از مشرق دمیده ست

شما را عشق، چون عاشق گزیده ست

جهانها و درآن هر چه پدیده ست

سلاح میکــــــــروبی و شیمیایی

ز آثـــــــار پلیـــدش نســــلها را

ســـــرا و بوســــــتان زندگی را

بر این آتش مثال گـــــــــردبادی

از آن خاکستر منحوس و غم بار

به زیر تلـّی از خروارها خـــاک

شما ای رهروان راه عشـــــــاق

بیامد گاه هشــــــــیاری و بینش

به اکسیرش پناه آرید کز ˝هیچ˝


 

 

روز صنعت و معدن

 که گــــاه ترجمـــــان در پیش آرم

که با معــنای هر دو ســــــازگارم

مگو من کــیستم؟ یا چیست کارم؟

که در این ماهیت خدمتگـــــزارم

که در این خاک فانی رهگـــذارم

از این ابزار جسم و جان هزارم

خوشـــــا من کاندرونش گلعذارم

که من در انتظارش بردبـــــــارم

که این صنعت مقـــــام و افتخارم

ز حکــــمت معــــدنی در خویش دارم

همی از صـــنعت و معـــدن چه گویم؟

تو هم ای عـــــاشق عشــــق خدایی

بگـــــو معـــدنچی آن کان عشـــــقم

منم مصنوع دست صنعت عشــــــق

صفـــات عشــــــق حق را در تجلی

خوشا آن صنعتی کز عشــــــق زاید

نظرگـــــاهش بُوَد این منظر جــــان

منم اکسیر شمس الدین و ˝هیچش˝


 

 

روز قلم

 هر چه دانی از حقیقت با وفـــــــور

در تجلی کـــــــــــــــلام بانگ و نور

سطرهایت شــاهد یوم النّـُشــــــــور

مصحف قرآن و انجـــیل و زبــــور

زنده کردی مرده هاشان در قبــــور

دافع اندیشـــــه های هر کـَفــــــــور

تا نوشتی عشق را با شوق و شور

هـــــر یکــی بر لوح دل از راه دور

آن پیـام عشـــــق، آرام و صبــــــور

در ره بســــط و ظهـــــور هر شعـور

کعـــبه اش را شــو روان وقت نـُفور

ای قلم بنویس بر کــــــــاغذ سطور

ای قلم تقـــدیر تو تقــــــدیــس بود

بر تو سوگــــــندی خورَد آن متعال

آمد از تو آیــــــه های حــــــق پدید

نفخۀ صــــــور آمدی بر جــــاهلان

چون سلاحی آمدی در دست عشق

بیشــــۀ اندیشـــــه را آراســــــــتی

واژه هــــای معــــنی اندر دست تو

بوســــه هایت بر لب کاغذ نگاشت

خون تو شــــــد ریخته بر هر ورق

ای قلم! اکســــیر ِعشق ˝هیـچ˝ شو


 

 

روز شهرداری و دهیاری

 در صفات نور عشــــق، واله و حیران شوم

دل بر آن دلبر نهم، فـــــارغ از زنــدان شوم

شــهر، شــهر و دِه به دِه، سوی آباقان شوم

همچو بازان در هوا، سوی ˝هیچستان˝ شوم

نی از آن انگــــــــور کز، باده اش نالان شوم

روی فرشـــی از چمن، همچو او پویـان شوم

همچو دیگر عاشـــــقان، بر بُراق جــــان شوم

شعله های عشــــق را، همچوآتشــــــدان شوم

حلقه ای بر زلف او، مســــــت و آویـزان شوم

در سـرا و ملک او، چاکــــــر و دربــــــان شوم

در کف دستان ˝هیـــــچ˝، عاقبت میــــزان شوم

بر فراز شـــــــهر عشـــــــق، جامه کن، پرّان شوم

شب که شد عالم خموش،من شوم بی چشم و گوش

منــــزل اول گــــــذشت، منــــــــــزل دوم رســـــید

هر یکی شهری قشنگ، مردمـــانی شوخ و شنگ

شهر ˝هیچســــــتان˝ جان، شهر انگورست و می

باد قدسی چون سپور، کـــــــــــوچه ها، جارو کند

بی ترافیک است و شـــــهر، بی نیاز از حمل ونقل

پُر زآتش، شــــــهر عشــــق، لیک بی آتش نشان

شهر جان را شاه عشق، چون نگین و زیور است

شــــــهردار شهر عشق،شـــــــاهد جان ها که من

تا زند اکســــــــیر عشــــــــق بر دل آشــــــفته ام


 

 

روز مالیات

 در کمانت تیر چیست؟ ای تو در نخجیر عشق؟

سهم خود پرداخت کن ، بهر آن تکــــثیر عشق

خـــالصـــــــانه بی ریا، از ســــر تنـــویر عشق

عشق گــــــــرم و آتشــــــین، آید از تقدیر عشق

دل چو انبـــــاری ست از ، جلوه و تصویر عشق

عــــاقبت ویران شود، دل از آن تکـــــــفیر عشق

تا ببینی همچو رود، ســـــوی جان تقـــریر عشق

هرگــــــــزش نبوَد روا، اینچنین تعبیــــــــر عشق

اینچنین در زلف او ، گـــــشته ام درگـــــیر عشق

مالیـــــات عشق چیست؟ ای تو در زنجیر عشق!

عشق و گرم و خالص ار، کسب کردی همچو مال

بهر همنوعــان خویش، عشق خود را کن نثــــار

در میــــان حلقـــــــــه ای، از تبــــار عـــاشـــقان

تا ابد بـــاید دهــــی ، مالیــــــات عشـــــق حـــــق

گـــر که گــــردد احتکار، عشـــــــق در انبار جان

شیــر حوض قلب خویش ، باز کـــن از هر طرف

عشــــق حــــق اندر مثــــال ،پاک باشد از قیــــاس

عشــق ِاکســــــیری ِ˝هیـــــچ˝، شد نصیب قلب من


 

روز ادبیات کودکان و نوجوانان

 مادرم قصه بگــــــو از هســـــتی و دنیای عشق

قصه ای بر من بگــــــو کآرد مرا معنــای عشق

شاد گـــــــردان قلب من از لحظۀ زیبـــای عشق

آشنا گـــــردان مرا با وسعت و پهنـــــای عشق

باده ای نوشــــــان مرا از بادۀ حــــمرای عشق

تا شوم من عاشق آن چشم چون شهلای عشق

تا برانگـــــیزد مرا با شور و با غوغــای عشق

پُر کن آن را با کــــــلام شاد و جان افزای عشق

تا شوم بعد از شکــــفتن مجری و مجرای عشق

کآید از اعمـــــاق ِ˝هیچســــتان˝ِ آن مولای عشق

ای پدر بر من بخـــــوان شعری پُر از آوای عشق

هی اتل بر من مخـــوان و هی متل بر من مگــــو

خود بگــــو از لحظه های عـــاشــقی مهر و ماه

قصه ای تکــــراری و بی محتوی بر من مخوان

غنچۀ نشکــــفته ام را آب و نوری دِه  ز عشـــق

خود نشـــانم دِه تو راه و رسم عـــــاشق پیشگی

آتش عشــقم تو روشن کن  ز  شعری خوش نوا

غار تنهایی فکــــــــرم را مکـــن چون مزبلـــــه

بذرهای نیـــک را در دل بکــــار ای جــــان من

از مسیح عشق خوان بر من چو اکسیری ادیب

 


 

 

روز عفاف و حجاب

 چـــــادر آمد چون سپر در بیشۀ نخجیر او

زیــر آمد در زبر، هم شد زبــر در زیــر او

پشت قــالبها نهان شد چهــره و تصویر او

برده شــد آن روح و آمد تحــت امر میر او

دل برون آید زامر ذهن و از تســــــخیر او

در رسی بر اصل روح و بنگــری تنویر او

تا بگردی ایمن از آزار گـــــرگ و شیر او

با وقار و با متانت، ذهن و هم تدبیــــــر او

چـشم نامحــــرم نماند تا کـــنی تکــــفیر او

ذهن پاک آمد که پاک آرد ز چشمان، تیر او

ســاده باشد ˝هیچ˝ را با عشق اکـسـیری او

از کــــمان چـــشم نامحـــــرم رهـــا شـــد تیــــــر او

بیشۀ ذهن است اینجا ، پُر  ز  مار  و عــقرب است

چـــون کــه شد از سرزمین عشق، روح اندر زمین

کـــودتـــایی شـــد به پــا ایــن ذهـــن شد فرمـــانروا

ای خوش آن روزی که نجــهَد تیرکــــی از دیــده ای

گــــــر بـِدَرّی پرده ها را یک به یک تا هفــت خوان

از حجــاب هفت گانه بگــــــذر ای آهــــــو به دشت

چـــــون کــه آید امپراطـــــــوری دل در دست روح

چشم و گــوش و هم زبان ودل بگــــــردد پاک پاک

چادر آمد جسم را همچون حجـــــابی چاره گــــــــر

آرمانشهری ست ممکن، لیک دشوار ست و سخت


 

 

روز بهزیستی و تأمین اجتماعی

 عـــمق دریا را ســـرا و خــــانۀ مـــــاهی خوش است

جوشش آب از درون عمق هــــر چــــاهی خوش است

قــرص کـــــامل، ماه را در طول هر ماهی خوش است

چون حبـــابی غرقه در فکری چنان واهی خوش است

تکـــــیه گاهی مطمئن در سلطۀ شــــــاهی خوش است

ار کـــه باشد جسم او معــــــلول، بر راهی خوش است

زین روش از حق تعالی هر چه را خواهی خوش است

در هماهنگـــی خدا را ، روح، همــــراهی خوش است

زندگــــیت را به کُـل، هـــر گاه و بی گاهی خوش است

بهترین زیســـتن، در بطن آگـــــاهی خوش است

هر درختی در زمین ریشـــــه دوانده ، پــــــایدار

فکـــــــــر ناقص چون هلال و کامل آن بدر منیر

وانکــــه دارد خانــــه ای نامطــمئن بر روی آب

استن حنانه را گــــو تکــیه زن کآن محـکم است

هر که در این تن زید با فکــــر و احساسی قوی

گـــر که سازی قالب انیشه با احســـاس و فکر

لیک گر سرچشمه گیرد فکر تو از عمق روح

گر توجه را کنی معطوف بر اکســـــیر ˝هیــچ˝


 

 

روز اهدای خون

 هدیه کردی خون خود بر آنکـــــــه بود اندر ممات

آمده جنبندگـــــــان را اصــــل رنگــــــین حیـــــــات

تا چه باشد روح را از تیــــــــغ جـــــلادش نجات؟!

کـــــــآورد بر موج خود آن حق تعـــالی را صـــفات

حـــــــامل اندیشــــــــه های ناب آن یکـــــــتا و ذات

سست و لرزان همچو سیماب است و با آن در ثبات

خــــــالق ملک زمان است و چو بحری بی جهـــات

لیک بی عشــــق است بازنده  در این بازی و مـات

لیک با آن است همچــــون شکّـــــر و کان ِ نبــــات

کن سخن کـــــــوتاه و بس کن فاعـــلاتن فاعــــلات

درهــــوای سرد و غــــم آلودۀ عـــصر ربــات

خون همان سیالۀ گرمی به رنگ سرخ عشق

خون که باشد جسم را ناجی ز دست تیغ مرگ

در رگ هر روح باشد عشق چون سَیّــــاله ای

اندرون مغـــــــــز هر روحی بُوَد جریان عشق

جان بدون عشق موجودیست بی خـــــــــلاقیت

عشق چه بود؟ عـــــاملی بیرنگ از نیروی حق

شــــاه جان با عشق پیروز آمده در جنگ عقل

تلــــــخ آمد کــــــام هر روحی بدون عشق حق

چونکه باشد ˝هیــچ˝ ما آن معدن اکسیر عشق


 

 

روز جهانی شیر مادر

 به سینه مایعی برتر ز گـــــــــوهر

طـــعامی زان برای طــــفل بهتـــــر

بنــوشـــد شیــرۀ جــــان و نهد سر

سپیـــدۀ صبح عمرش چون زند بر

زند سر طـــالعش را نیک اخـــــتر

ز پســــتان سیـــاهش شیرۀ شــــر

شود گــهواره اش را عشق، بستر

دمادم می بزاید طـــــفل دیگــــــــر

قوی چون شیر و زرّین همچو آذر

ز اکســـــــیرش زند بر جـــان لاغر

به جــــوش آمد ز خون سرخ مادر

همه گــویند کاندر این جهان نیست

در آن آغوش گـــرم و پُر عطوفت

مکـــد شیــــــر سپیــد و پاک مادر

خوشـــا آن عاشقی کــــز نو بزاید

ننوشد دیگــــــر از آغـــــوش دنیا

خورَد از دایۀ قدسی خــــود شیــــر

نیــاید طـــفل جــــانش را فـــطامی

بشــــــارت های قدسی شیر جانش

در آن دامان ˝هیــچش˝ فربه گـردد


 

 

روز حقوق بشر اسلامی و کرامت انسانی

فضــیلتهای بســـــیار و کــــــرامتهای انســـانی

تویی آن جانشــــین حــق ، ز قدرتهای ربـــانی

که آرد مر تو را برتر ز خصـــلتهای حــــیوانی

که باشد دولتی جان را در آن گــــــــلزار روحانی

مشو محصور در چنگ دگـــــر افـــــکار، زندانی

که داری سوی آن درگه ، رهی مستور و پنهانی

که قلبت را نشـــانهایی است از آیـــات حقــــانی

مکن جــان را چنین نازل از آن درگــــاه سلطانی

که آن را همچو اکســیری به قلب خویش بنشانی

تو را حقی است ای جانا در این بازار، گــــر دانی

تویی آن وارث تخت و تویی شــه را چو شه زاده

تو را داده ست ابـــزاری ز درک و قـــدرت بینش

مگـــو از سستی و از غم، بیا بیرون ز جسم و تن

تویی فکـــــــر آفرین زیرا ، تو همجنس خداوندی

به حق شاهی آن شه، نگــــر بر خویش با حرمت

دلا تا چند  می نالی؟ چــــرا بر خـــــــود نمی بالی

به یاد آور مقــــــــامی را که دارد دل در آن منزل

تویی لایق بر آن عشقی  که از اعماق ˝هیچ˝ آید


 

 

روز خبر نگار

 قـــــمر اندر پی عــقـــرب ، ز بخت بد رسیدستی

که گــــفتا دی گــزارشگــر بُزی ماری گـَزیدستی

که هـــــر یک بر غم جانم، مزیدستی، مزیدستی

به یکـــــدم شــاه بیداری که در عـــالم ندیدستی

ولی افسوس کــــاندر غــــار ، تار غـم تنیدستی

ولی از بیشــــــۀ عشقم ، چو آهـــویی رهیدستی

مه و استاره ات اکـــنون، سعیدستی، سعیدستی

که هر یک در مقام خود جنیـــــد و بایزیـــدستی

ز بهــــــر هر که این پرده، دریدستی، دریدستی

هر آن را کو به غار خود، خزیدستی، خزیدستی

تو آن اخبار گـــردون را ایا هرگــــــز شنیدستی؟

شنیدی آن خبر را در همان صندقچه رنگـــــــــین

از این اخبــــار آشوب و سراسر شکــــوه بیزارم

خــــــبر آورد ز اســــــراری ، مرا اندر دل غاری

بگـــفتا من همانم کو، به گــــردنها چو رگ باشم

من آنم کــــز ازل با تو ، ندیم و همنشــــین بودم

به خود آ یکدمی جانا،که کوبد بخت خوش بر در

خـــــــبر آرم تو را از آن، بتــــــــان عــــالم دلها

بگویم جای آن گـنجی که پنهان است و در پرده

من آن ˝هیچم˝ که اخباری ز اکسیری قوی دارم


 

 

روز عید سعید فطر

 زهــــی این مــــاه و آتـی مـــاه روزه

ندیــــدیم آن مـــه و آن شــــــاه روزه

به هـــــــر سالی به رسم و راه روزه

کـــــنون رو کـــــرده فر و جاه روزه

چـــو مـــــاهی انـــدرون چـــاه روزه

به شبهــــا دائم است آن مــــاه روزه

نه شکــــی کی بیــــــامد گــــاه روزه

چو از ˝هیچ˝ است روشن ماه روزه

شدســــتم دائمــــــاً همـــــــراه روزه

مبـــــــارک بـــاد بر مــا مــاه روزه

به قبل از این به هر سو رو نمودیم

نخــــوردیم از پی هم ســــی و اندی

دریغــــا  وهم  بود آن ســالها، لیک

شــده آن یوسف مهــــــرو پدیــــدار

نه لاغــر گـــردد آن ماه و نه مخفی

نه یک روز است بر ما عیـــد روزه

بُوَد هر لحظه و هـــــر روز عیــدی

منم اکســـــیر جان کز دولت ˝هیـچ˝


 

 

روز مقاومت اسلامی

 شیشــــــــۀ اندیشــــۀ کــفار را سنگــــــیم ما

در جــــدالی مطمئن پیروز بر زنگـــــــــیم ما

نزد شــــاه لشکـــــــر اسلام ، سرهنگـــیم ما

همچو سدی مانع آن رود چـــون گــنگـــیم ما

چـــــون ســـواران خیـال نازک خنگــــــیم ما

فــــــاتح آن بیشـــــــۀ اندیشــــۀ دنگـــــیم ما

هم نوا با ساز او همســـــاز و آهنگـــــــیم ما

چون نسیمی، ساده و زیبا و خوش رنگیم ما

همچو اکســــیری از آن معشــــوقۀ شنگیم ما

 

ای بــــــــــرادر رهســــپار جبهۀ جنگــــــیم ما

عاقبت چون رومیان در این نبرد و کــشمکش

سنگـــــــر اندیشۀ خود را مقاوم کــــــرده ایم

دشمنی داریم در خــــود، نفس آن اماره است

حمله ور بر آن صفوف پنجگانه گــــــشته ایم

هوشــــــــــیار عرصــــــۀ آگـــــاهی روحیم ما

شـــــارح دلهای عـــــــــالم را به دل داریم ما

دفتر نقــــــاشی جان را از آن بی رنگِ عشق

گوید از اعماق ˝هیچستان˝ من شعری بخوان


 

 

روز بازگشت آزادگان

به عِرق ِ مــام ِ افســـونی ِ ایران

خزان شد عمرشان چون باغ و بستان

شکسته شد حصـــار بند و زندان

کـــــــنون آمد بهار نور و قـــرآن

بیامد نامشـــان «آزاد مـــــردان»

خوشا در حلقۀ وصلی تو ای جان

شدی اندر کــــــلاف آن پریشـــان

کــه هستی فـــــاتح دروازۀ «آن»

به قانون خــــود آزادی بدین سان

درون حلقۀ عشـــاق و مســــــتان

تــو آزادی ز راه "هیچ" مـی دان

به دام دیــــــو افتــادند مــــــردان

زهی افسوس و صد افسوس و هیهات

گذشت آن سالهای خون و هجران

کــــــمر خم شد به زیر بار غم ها

چــــــو برگشتند از دام اســـــارت

خوشــا ای دل تو هم از بند رَستی

ببودی ســــــــالها در بند این ذهن

تویـی آزادۀ اصلــــــــی، تو ای دل

خـــــــردمندی و قدرت شد نشانت

بگـــــفتا دل کــــــه آری من چنینم

چو اکسیرم به زیر سایۀ "هیچ"


 

 

روز جهانی مسجد

 عـــــزم رفتن کـــــرد جان انـــدر پـــــی جانان جان

˝لا˝ اگر گفتی، سپس گو بعد از آن ˝الاّ ˝ که ˝آن˝

وحدتــــی حاصل کن از ˝الاّ˝ و ˝لا˝ گو بـــــی زبان

آن طــــرف جـــــان مجــــــرد بین ورای خاکـــــدان

مطلق و واحــــد شـــــود مهمان به بــــــزم میزبان

فارغ از هســــت و عـــــدم آیــــــی ز نـــور پاسبان

بــــر مناره "هیــــچ" را بینــی چو نوری در عیان

خوانده اکسیـــــرش تو را در مجلســــی از عاشقان

در خـــطاب آمــــد حدیث مسجد و محــراب آن

وحـــدت حق را تو لبیکـــــی بگو با این شعار

قبل از ˝الاّ˝ ذکر ˝لا˝ گفتن، بسی لافیدن است

مسجد جان را ز محــــراب درون بایــــد شوی

جان هــر جزئی شود در مجلس جان همچو کل

با صداقـــــت، خالصانه، گر روی در راه عشق

از اذان عشــــق آیـــد، بانگ حق را دعوتــــــی

مژده بادا بر تـــو ای عاشق! گزینـش گشته ای


 

 

روز صنعت دفاعی

 با صبــوری روغن از، علم و فن پرورده ایم

بر ســــپاه دشمنان ، بس یورشــــها برده ایم

لیک جـــــان از نفس خویش، بارها آزرده ایم

زندگـــی معنــــــوی، در درون گــــــسترده ایم

اینچنین ایمان به عشــــق، بی زمـان آورده ایم

شیـــرۀ آگــــاهی از، عشق حق ، افشــــرده ایم

بی هــــوای عشــق او، چـــــون گـُل پژمرده ایم

ما همینجـــــا و کـــــــنون ، در درون پـــرده ایم

ما به تجهیزات نو، خود مســــــلح کرده ایم

هر که گوید: های های، بشنود این هوی ما

در جهـــــاد اصغر از ، دیگــــران ما برتریم

در دفاع از جان خویش، بهر امن قلب ریش

تجربـــه در لامکان ، درک و دانســــتن بُوَد

امن جان، ایمان بُوَد، چــــارۀ شـــــیطان بُوَد

ما ز نور روی دوست، همچو سرو آزاده ایم

هستی ِاکســـیر عشق، زاید از اعماق ˝هیچ˝


 

 

روز پزشک

 پــــرده های درد را بـــــرمــی درد

تا طلســـــم کائــناتــش بـــشکــنــد

تا کــه نفس از ریشه و بـن برکنــد

سرمه و کحلی ز عشــق خود کشد

تا نـــــــدای ارجعــــــی را بشنــود

بهـــــر جـــان و قلب مضطـر آورد

غصــه و غــم را ز دلـها مـــی برد

چـــون سپیده از افــــــق سربرزند

از غمــان، تبدیل بــــر شـــادی کند

هـر چـــه بیماریست از جان برجهد

آنکـــه او بـــر زخم مرهـــم مـی نهـــد

وانکه بر جان است عالم ز علم خویش

وانکــه بــر روح و روان عالم تر است

آنکـــه بـــر چــشــمان نابــینــای جــان

آنکـــه درمانــی ســت بر هر گوش کــر

وانکـــه آرامـــی ز ِ یــاد و نام خویـــش

غــمــزه اش بــرتــر ز داروی طــبـیــب

وانکـــه بهــــر شام تــار هـــر مریــض

وانکـــه اکســیــرش نــــوای نــالــه هـا

نـام او ˝هـــیـــچ˝ اســت کــز الــطاف او


 

 

روز فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانه ای

 قدمش را به جهان، عشق، چـو بستر باشد

در فـتی همچـــو علی از همـه مهتــر باشد

جســم، بی روح قوی، ناقص و ابــتر باشد

دل بـی عشـق ، به گل مانـده و مضطر باشد

نــه مگــر فـیل، تــنومنــد و قــویتــر باشد؟

بـی صفــتهای خوش عشـق، چو استر باشد

فاتـح تــن کــه نـه، بل کوکــب و اخــتر باشد

هــر قــدم بــر هــدف عشــق جـلـــوتــر باشد

پهــلوان کیســت؟ هرآن کس که قویتـر باشــد

پهــلوان کیســت؟ هرآن کس که جوانمرد بـود

اگــرت زور بـه بـازوسـت، ولی روح، ضعـیف

قــدرت از عشـق بــیایـد، نـه کـه از آب و گــل

همه گوینـد که شـیر اسـت بــه جنگل، سلـطان

هله انسان تو بدان، او نه فقط یک بُعدی است

پهلوان اوســـت نشــیند به بر و پهلوی عشــق

پهلوان اوســـت که اکسیر شود در بر"هــیچ"


 

 

روز کارمند

 اینچــــنین آشفته و پژمرده ای

کرده تحتِ امر ِمیرَش برده ای

خرج ما سنــگین مثال دُرده ای

جان ما چــون شیرۀ افشرده ای

همچــــو مسکینان ِدل آزرده ای

بــــر کدامین قبله رو آورده ای؟

بر کدامین عشق دل بسپرده ای؟

بر کدامین ســـو روانه کرده ای؟

روحبخشی بهــــر قلب مرده ای؟

دل کند چـــــون روغن ِپرورده ای

گفـتـمــش ای جــان چرا افســرده ای؟

گــفــت مـــا را روزگــــــار نــارفــیــق

هین سبک دخل است، چون صافی مِی

انــدریــــن چرخشــت چـــرخ روزگـــار

آمــدیــــم از ظـلم و جــور ایـــن فــلک

گــفــتمــــش ما را بــگو بهـــر نجـــات

روضـــۀ امیــــد قلب تــــــو کجاســت؟

آرزویـــــت را چــــو تیـــر انـــدر کمان

گفت جـــــــــز عشق ِمسیحا دیــده ای؟

بـــــــوی اکسیر خوش گلزار ˝هیــــچ˝


 

 

روز داروسازی

 پیشــرفت عـلم دارو چــون دُهُــل آمـد صداش

زین سـبب افزون شد انسان را میانگین بقاش

لــیک کــــو آن کیـمــیا تا بــازدارد از فــناش؟

کاشــفُ الکــل بایــدت محفــوظ دارد از بلاش

عشــق، بیــرون آورد از گــردش گردابــهاش

چرخــش جانها به پایان می رســد انـدر لقاش

پـاک آرد قلب ها از کبــر و کین، وزهر جفاش

تا ز اکسیرش شوی از ملک امکان سوی لاش

راز الکل در رمــوز ِعــلم ِرازی گــشـت فــاش

خیل امراض از میان جــمع انسان رخت بســت

گرچه افزون گشته عمر جسم خاکی روی خاک

کـَشف ِالکل مرهمی بر زخم اعصارسـت، لیک

کــل جانــها در فــنای چرخ گــردون شـد اسیــر

وانگــهــی کــان ماه تابان آیــد انــدر روی بــام

انگبـین و شهـد و شکـر، شربت و داروی عشق

نوشــدارویــی مثال عشــق را در"هیــچ"، جــو


 

 

روز مبارزه با تروریسم

 کشـتـی اندیـشه در گِل، ترک ساحـل چون کنی؟

درک ناقــص از حقیقــت را تـو کامل چون کنی؟

عمر از کف رفته را جبران تو حاصل چون کنی؟

حـک بــه پـیـشانی خود این نـام قاتل چون کنی؟

جـان بــر افلاک را از عــرش، نازل چون کنی؟

همچــو سنگی راه برجو، سد و حایل چون کنی؟

ایـن دل وامانده را بــر عشـق، واصل چون کنی؟

جان بـد اندیــش را بر عشق، عـامــل چون کنی؟

جان همچــون مزبله بــر نــور، حامل چون کنی؟

هــدیــۀ اســتاد را، بــــیــهوده، زایــل چون کنی؟

ای پر از بار گناهان، ترک محمل چون کنی؟

ای ســقوط فکـر تـو از آسـمان ها بر زمین!

گیــرم از جانــی ســرای کالبــد بستانــده ای

چــونکه نـام نیـک ماند بعد ازانسان یادگــار

منزل جانها چواقیانوس عشق و رحمت است

جوی جانها شد روان و سوی بحر عشق حق

ای تو اندرنفرت وکین،غرقه در سیلاب خون!

ای تـو اندر دست شیطان عـامل ظلم و فسـاد!

هــر دلی از عشق گـردد حاملـه زان پرتــوش

"هیچ"بـا اکسیـر خود جان بدهد و افزون کند

 


 

 

روز بانکداری اسلامی

 در خـــــــزانه، عشــق حق، بی کران و بی زوال

سفتـــــــه او سادگی ســـــــت، اعتبارش، اعتدال

پلکانـــــــی در صعــــود، در تمام طـــــــــول سال

قدر سهمش از سهام، بهره اش زین شور و حال

بـــــــا تمـــــام بانــک ها، ارتباطــــــــــی در کمال

کیــــــن نتیجه وعــــــده ای است، از خدای متعال

هــــــر چــــه بینـــی در زمین، در تجلی زان جمال

بایــــــدش تامین کنـــــــی، اعتبار انــــــــــدر خیال

 رمــــــز آن صندوق را، مـــــی نفهمـــی جز وصال

وام عشـــتق از بانک حق، بی نزول است و حلال

عاشقـــــــی را وام عشق، بی نیاز از ضامن است

ســـود هر سرمایه ای در حساب بانــــک عشــق

هر کـه شد او مشتریش، در سهامش شد شریک

بـــــا حســـــاب ارزی اش ، در تعامل بــــا جهان

قرض نیکـــــو گر دهـــــی، مال تو چندین شـــود

صورتــــــی در زیر بین، ز آنچــــــه در بالا بُــوَد

گر کشیدی چک ز عشق، از حساب بانک خویش

مخـــزن اکسیر عشق، بانک روح "هیچ" ماست


 

 

روز صنعت چاپ

 آمــــــده خورشیــــد عشق، در تــقارن با حَمَل

تا ببینــــــی دست عشــــــق، عاملی اندر عمل

حـــــک شــده تصویـــــرها، از دروغ واز دغل

هرچه شد اسکن ز چشم، حک شود در آن محل

تا کــــــه گردد جوهرش، انــــدر آن محلول، حَلّ

چاپ گردانـــد تـــــــو را، ذهــــن زیبا، هــــر أمل

وای بــــــر احوال ما، کوبـــــد ایـــــن در را اجل

خـــــــود بخوانش هر حدیث، در شعار هر غزل

لوح دل را نام عشـــــق، چاپ گشته از ازل

چاپ شد در روزنت، هیأت و تصویر عشق

در درون ذهـــن ما، از فلکســـــی تا بنـــــر

چشم ها چون اِسکَنِر، ذهن ها چون چاپگر

بر تِـــــرام ذهن ریز، اندکی محلول عشـــق

گر کلیشه سازی اش، از صفات عشق ناب

گر کــــــه از تصویرها، لوح دل گردد سیاه

آید از اکسیر عشق،صد پیام از متن "هیچ"


 

روز بهورز

 اسب خدمت را ز عشق، بر کمر افکنده زین

بهر همنوعان خویش، چون مددکار و معین

مردم محــــــروم را ، خـــــدمتی آرد نویـــن

عـــاشـــــــــق بـــــــهورز بر، پلۀ دوم ببین

با کــــــــلامی استوار، دُرّ گــــــفتارش ثمین

تا نشاند بر دلش تکـــــیه گـــــــاهی از یقین

بازگــــــــشته نزد او، روزنی انــــــدر جبین

جـــــــایگاه جان او قلعه و بـــرجی حصــین

تا خبر بدهد ز عشق، همچو اکسیری شهین

 

خانۀ بهداشت را ، رونق از بهورز بین

آمده دور از دیار، خود نموده وقف عشق

با تلاشی مســــــــتمر، دانش او پُر ثمــر

بام حـــــــق را زین سرا، چند پله تا خدا

او پیـــــام عشق را خوانده بر ناواصلین

کـرده از مشــــرق طلوع، آفتاب جان او

خودشـــناسی را چنین ، پلۀ آغاز عشق

حصر زندان بشکــند، پا بر آن فرقد نهد

آمده از عمق "هیچ"، دلپذیر و شادمان

 

 


 

 

روز تعاون

 مؤمنان را در تعاون حکـــــمتی آمد عظیم

مبتنی بر اتحـــــــاد روحـــــــــها با آن نعیم

وارثان تخت شاهنشـــــــــاه هستیم از قدیم

مجـــریانی هم جهت با او دراهدافش سهیم

ما همه قالب زنان ِ خـَــمر ِخـــام ِجان شدیم

بذرافشانی ِجانان است اینجا چون نســـــیم

رمزی از آیات قرآن است همچون˝حا˝و˝میم˝

تا که نوشی آب حیوان ، جای این آب حمیم

 

حکـــم و فرمانی مُؤَکَّد از خداوند کــــــــــریم

کار نیکــــــــو را شــــراکت، ارزشی والامقام

روح حـــــــــق را در جهان، همکار ِآگاهیم ما

هر یکی از ما تجلی گــاه ِ نیروگـــاه عشــــــق

در تطابق با اصول فکـــــــری و قانون عشق

این همه اشکال جادویی که عین است وعَرَض

در درون رمزیست ما را بهر همکاری عشق

"هیچ" را باید شوی همکار، با اکسیر عشق

 


 

 

روز دختران

 در درون قلبشـــــــــــان از متن دریـــایی عمیق

در لقاءالله شود در بحر عشـــــــــق زن غریق

همچو فانوسی ست  ره گم کردگان را در طریق

می برد بالا هر آن کـــــــــو طالب عشقی حقیق

انــدر آمیزد به جانــــان همچو روغن با سویق

قطبی از معشـــــــوق مطلق، آن خداوند شفیق

تا بســـوزانَد هر آن ناخالصی را زین حــــریق

پُر شود از بطن"هیچستان"، چنان جامی رحیق

 

دختران را عشق حق، موجی ز احساسی رقیق

کشـــتی ارواح مـــــردان در تلاطـــــم های آن

قلبشان را هاله ای از نور ِعشــــــــــق تابناک

عشقشــــــــــان چون نردبانی سـوی بام متعال

معدن پاکی و عفـّت جان عاشــــــق پیشه شان

دامن پُرمهرشـــــــان، بالقوه، مـِهر مادریست

شعله های عشق حق را ذاتشان چون مجمرست

این وجود پاکشان چون جامی از اکسیر عشق


 

 

روز سینما

 تا رساند بر همـــــــه پیغـــــــام اهل ســینما

تا ببینندی به روی پــــــــردۀ آن نقشــــــــها

فــــــاتح دروازه هـــــای قصر و ملک ذهنها

ای خوش آن نقشی که آرد دولتی معناگـــــرا

حاکمی کـــــــــو رشد بدهد از درون، افکار را

خوش بفرموده ست مولانا جـــــــلال الدین ما

یک به یک بگشایدازجان صد گره،هر پرده را

در فضای فیلم ها، تکــــــــــراری و بی محتوا

ای هنرمند جــــــوان ، بردار این پرچـــم ز جا

تا ز اکــــــسیرش کند تبدیل، جــــان را بهر لا

باز شد درهـــــــای شهری از هنر چون کیمیا

دسته دسته آمدندی چشـــم و گـــــوش مستمع

نقشــها، جادوگــــــــــرانی در لباسی دلنشین

در تصـــــرف آورندی مغزهـــــا را چون سپاه

دولتی روشن کـــــه بزداید فضــــای تیرگـــــی

جان ما را هفت پرده باشد آن چون هفت خوان

فیــلمنامه گــــر کــه مأخوذ آید از استاد عشق

وقت آن آمــــــد کـــه آید انقلابی بس عظـــــیم

هم کـــــــــنون بر عهدۀ تو باشد این مسئولیت

عاقبت فرجام کار عشق ما"هیچ"است"هیچ"

 

 

روز  شعر و ادب پارسی

 رود معنی را روان، شـــــــعر روان پارسی

بهترین ابزار ما، تیــــــر و کــــــمان پارسی

بر درختـــــان، بلبل شیرین بیــــــان پارسی

بس قوی این شعر پیر، اما جــــوان پارسی

پیشــــتاز عرصــــــه ها، شعر دوان پارسی

همچـــــــو ماه چـــــارده، ماه شبان پارسی

وه چه رنگین است آن رنگین کمان پارسی

وه چه غــــرّنده ست آن پیل دمـــان پارسی

گــفت من بهتر نبینم از گــــــمان پـــــارسی

شــــعر شمس الدین ما اندر امـــــان پارسی

قـــــاطع و محکم ز شعری با بیــــان پارسی

وه چه زیبایست ما را این زبان پــــــارسی

در بیان واژه ها، مطلوب گــــر باشد هدف

دشت موســیقی آهنگـــــــین نظم و نثر را

قدمتی دیریــــــنه با پیشـــــینۀ علم و ادب

گــــــوی سبقت را ربوده در بیان معرفت

آسمان علم معنی را پُر از اســــتاره است

زیر باران کـــــــلامش گــــر بتابد پرتوی

شاعران پارسی گـــــو، شعرها را پیلبان

خواست تا شعری سراید بر زبان دیگری

نی عرب، نی رومی و نی ترکی استنبولی

گفت اکسیری بشو مر واژگان "هیچ" را


 

 

روز  جهانی جهانگردی

 دشتها را زیر پـــــا همچــــــون پلنگ آورده ایم

عمق دریـــــــا در تصــرف چون نهنگ آورده ایم

تحــــــــفه هایی مر شما را رنگ رنگ آورده ایم

قصه ها از کفر و ایمان، صلح و جنگ آورده ایم

قصــــــــۀ اسکـــــندر و اسپـــــاه زنگ آورده ایم

لیک اکــــنون مژده ای از عشق شنگ آورده ایم

بر کـــــــــمان عشق ، ما تیـــــر خدنگ آورده ایم

فتح دنیـــــــای درون، بی نــــــام وننگ آورده ایم

کــــــشتی ارواح را بی عقـــــــل دنـــگ آورده ایم

این بُــــــــراق جان چنین بی پــای لنگ آورده ایم

ما جهانگــــــــردیم، دنیا را به چنگ آورده ایم

گشته ایم از شرق تا مغرب، شمال و هم جنوب

دیدنیــــــــها دیده ایم اندر جـــــــهان مـــــــادی

قصـــــــــۀ تاریخ خـــــــوبان ، قصۀ اهریمنان

حـــاصل ما قصه ای تکــــــراری از تاریخ بود

گـــــــــردش دنیا تمام آمد ، بگـــــفتیم آن همه

ســــاقی عشاق آمد گفت ای مســـــــتان عشق

تشنگـــــــان عشق را جـــــــام شرابی داده ایم

بحــــــر عشق بیکـــــران را خوش بپیماییم ما

چــــــــشم انـــــداز خدا را "هیچ" بنماید به ما


 

 

روز  آتش نشانی و ایمنی

به وقت حـــــادثه آتش نشان ، همیــــــار آید

که او از بهر همنوعـــان خود، غمخـوار آید

آز آن آتش که پنهــــــان در بُن افکـــــار آید

که بر اوصاف دل همچـــون صف اشرار آید

خــــزنده روی قربــــانی خود چون مار، آید

چو طوفــــــــانی برآشـــوبنده در انبــــار آید

فروکــــــوبنده بر افکــــار، چون مسمار آید

اگر˝شـــــهوت˝ به شهر دل چنین در کار آید

کز آن جعل و دروغ و رشوه، چون آثار آید

ز اکــــــسیرش خراب خانه را معمــــــار آید

تو را هر آتش ســــــــــوزنده ای، زنــــــهار آید

زهی احسنت زین مردانگـــــــی  وز خود گذشتن

بگـــــــفتم آتش و آتش نشــــان بر یــــــــادم آمد

شگــــــــــفتا! هوش دار! از نفس های پنج گانه

آز آن ˝وابستگــــــی˝ گـــویم که سلطان تسامح!

چو ˝خــــشم˝ آید به ملک دل، برانگیزد نزاعی

هزاران چنگ دارد ˝خودســــتایی˝ بهر هر ذهن

کِشد پایین هر انســــانی به سطح هوش حـیوان

˝طمع˝، سمی ترین زهـــــر آمده در بین این پنج

اگر"هیچ"است چون آتش نشان بر کشور جان


 

 

روز بزرگداشت مولانا

از آن معنــــای هستی، نـَوالی دارم امشب

از آن مردانگـــــی ها، سِبالی دارم امشب

که گفتا مر تو را من، مقــالی دارم امشب

کز آن اکسیر قـوّال، چه حالی دارم امشب

به خاک هستی تو ، نهـــــالی دارم امشب

برایت قصــه ای از، غـــزالی دارم امشب

تو را ره سوی کُلّ و کــــمالی دارم امشب

ز بهر چون تو در چاه، کبالی دارم امشب

تو را نقشی جمیل از، جمالی دارم امشب

از آن اکسیر فتـّــــال، سؤالی دارم امشب

که از او نام نیک و جــــلالی دارم امشب

ز شاگـــــــــردی ِاستاد، چه حالی دارم امشب

بپـــوشیدم تهــمتن، نهـــــــــادم پـــای در ره

به یــــاد آوردم امشب، از آن ˝پیر یگانـــــه˝

تو راخواهم بدانی، از آن افسونگـــــر عشق

در این شب پرتوم را ، بیفشـــــانم چو نوری

به دشــــتستان علم و به کــــــوهستان معنی

به گــــــورستان عالم، اگـــــر ره می بری تو

مترس از سختی راه، که شد فانوست این ماه

اگـــــــر هستی تو تنها  ، بشو همـــــراه با ما

بگـفتم نام او چیست؟ غزال قصه ات کیست؟

بخندید و بگـــــفتا: ˝ جـــــــلال الدین مولا ˝

 

 

روز جهانی دریا نوردی

 برآمد مـــوجی از نور، سوی عشاق واصل

چو لنگـــرها کشیدند، روان شد سوی منزل

کــــه جز قانون دلها، بُوَد هر چیز باطــــــل

که کشتی غافلان را ، فرومانده ست در گـِل

بُوَد قـــــــــانون کشتی، مرا تســــــلیم کامل

همی ره تا بپوییم ، به مــــــوج عشق ِحامل

رباید هر چه در خویش، نمانَد هیچ حــاصل

که هر عاقل نگــــردد، در علم عشق، عامل

که موجش همچو اکسیر، کند تبدیل ، هر دل

وزید از مشـــــرق عشق، نسیمی سوی ساحل

از آن کشتی برآمد، صـــــدای بوق حـــــــــرکت

ز کشـــــتیبان دلها، برآمد بانگــــــــی از عشق

هر آن غفلت گــــــــــزیند، شود نـادم از این کار

در اوج و مــــوج دریـــــا، ز من ایمن بیــــابید

همه چون ناویـانی، بر اقیـــــانوس گـــــــردون

زند موجی از آن عشق، به کشتی همچو گرداب

اگـــــــر بحـــــری شدی تو ، بدان قــــانون دریا

تو را آن نــاخـــــدا "هیچ"، فرا خوانـَد به دریا

 


 

روز جهانی ناشنوایان

 صوت موج « راجعون» بخشیده او را صد نظر

لیک پنهانیست او را گــــــوش جان بشنیده تر

یافته این زندگــــی را زیستن با صــــد هنـــــر

گـــو مبارک باد بر تو چرخ گــــــردون را ظفر

طالعش را عــقرب آمد هم قـــــــرانی با قمـــــر

چون بروئیدش درخت عشق را صد شاخ وبر؟

منفعت باشد به هر جـایی حــــــذر از هر ضرر

عمر باقیمانده را یابی متــــاعی چون گـــــــهر

تا ببینی، بشنوی، اکسیر عشقش زین گــــــذر

 

ای خوشا آن ناشنیده صوت مردم، گـــــوش کر!

گـــــــوش جسمانی او اندر شنیدن، نــــــــاتوان

در درون پـــــوینده و ره بـــــرده سوی ملک لا

هر کـه بشنیده ست، پنهان راز اعصار از درون

وانکه دارد پنبه ای بر گوش جان در خواب ناز

بتهون، آن مرد موسیقی مگــــر او کــــر نبود؟

ای تو روح خـــــفته زیر تیغ جـــــــــلاد زمان!

گـــــــر بیابی گــــــــوهر پنهان جان در انتظار

"هیچ" آید تا به درآرد ز گــــــــــوشت پنبه را

 


 

 

روز جهانی سالمندان

 طالبان را رایگان، اندر طـــبق بخـــشیده اند

از جفای خار ره در پای خـــود رنجــــیده اند

میوه هایی تازه از بستان گـــــردون چیده اند

همچو کشتیبان، شکیبا، جزر و مدها، دیده اند

این همه در چرخش چـــرخ فلک چرخیده اند

تا سحــرگــــه بهر فــــرزندان خود تابیده اند

نی ز غم نالیده اند و نی به خـــود لرزیده اند

در گــــــذرگاه زمان بی شکـوه ای مالیده اند

روی سوهانهای سختی، چوب تن سائیده اند

همچو اکــــسیری درون غار جان کاویده اند

سالمندان گـــــــنج خود را تجـــــــربه نامیده اند

در فــــــراز و در نشـــیب ناگـــــــــوار زندگـــــی

شوره زار زندگی را چون گلستان کـــــــــرده اند

در تلاطــــم های طوفـــانی بحــــــر روزگــــــــار

گِـــــــرد چـــــرخ آسیـــــاب زندگـــی، دولاب وار

در شبان تار و غمگـــــین همچــو شمعی تابناک

همچو سروی محکــــــم اندر گـــــــــردباد زندگی

چـــــشم دوار بدیها را به کُـــــحل صبر وعشــــق

چون هـــــلال ماه لاغر گشته و خَم همچــــــو دال

ای خوشا آنان که گنج خویش را از عشق"هیچ"

 


 

 

روز نیروی انتظامی

 در نظام اجــــــتماعی، ســــایه و افســــون عشق

خامش آن صدهـــا فرشته، در کف مجــنون عشق

مست و حیران، گِرد هم، در گردش و مفتون عشق

همچو تصویری ز عشق و هـاله ای همگون عشق

خــــیر و شرّ را فـــــــارغ آمد دولت موزون عشق

انتظــــــام کــــل عــــــالم، پرتو گلگــــــــون عشق

در کـــــمال صلح باشد، کشور بی چـــــــون ِعشق

موج اکـــسیری و هم از شش جــهت بیرون ِعشق

 

در نظام معنویت، حــــاکم آن قــــانون عشق

مجــــری امنیت اندر نظم حــــــاکم بر جهان

هر ستاره  در مداری مستقــــر درنظم خاص

نظم حـــــاکم بر نظام اجــــــــتماعی ثانویست

امن خــــیر از شرّ ِشرّ، در جــامعه لازم شود

جــــامعه از یمن نیروی نظـــــامی ، در نظام

در غزا، آشوبگــــر، محکوم قانون قضاست

از درون متــن "هیچـــستان هیچ" آید برون

 


 

 

روز دامپزشکی

 ارتباطی در زمین نزدیک و با آن در نظـــام

آن زمان کاندر زمین از آسمان بنهــــاد، گام

تا لباس و صــــد وسیله از رفــــاهیات عــام

کـــــــز ســرایت های بیمـــاری دام آرد دوام

اسب علم چــــارپــایان در طبیعت گــشت رام

تا سلامت را به جـــسم و جان بداری مستدام

جان معنــی دان از این هر دو رسد اندر مقام

چون تواند جان رود از راه روزن سوی بام؟

تا نهد بر کف تو را از عشق اکسیریش، جام

 

زندگـــــی را بوده از آغـــــاز، همـــــراهی دام

بهره ها بوده ست انسان را از آنها بیشـــــمار

از خوراکـــیها گــــــــرفته در سطــــوح مختلف

لیک واجب شد که آرد کــــــــنترل بر این روند

زین سبب علــمی پدیـــــــد آمد ز تحقیقــــات نو

این گرایش از پزشکی در جهان از بهر چیست؟

عقل سالم در درون جسم ســــالم حــــــاکم است

عقل بیمار ار که گـــــــــردد مانعی در راه عشق

گــر به ره ماندی، نگر بر چهرۀ خندان "هیچ"

 


 

 

روز ازدواج

 شد قوی پیوند جــــــان با خـــــــدای ذوالمنن

آن طرف مشغول عیش، این طرف شمشیرزن

نـــافه دم این عشق، چون، مشک آهوی ختن

رأس آن نور خـــــدا، قاعده با مــــــــرد و زن

برترین آئــــــین دیــــن، بهترین انــدر ســــنن

مرد و زن بی این نشــــان، مرده ای اندر کفن

گــــــــر تجلی یابد آن، در زمین و در زَمَـــــن

زوجها با اتحـــــــــاد، در پرستش چون شَمَـن

پوشـــــد آن را ازدواج، بر تن خود با قـَـــزَن

بلبـــــــــل اکسیر عشق، شــــادمان اندر چمن

 

از میـــــــــان حــــــــــــلقۀ ازدواج مــــــرد و زن

جــــــــسمها اندر زمین، روح ها در آسمـــــــــان

گــــــــر که دارد زندگی، از حقیقت صــــــد نشان

همچــــو تثلیثی ز عشق، با سه خـــــــط معنـــوی

« النکـــــــاح سنتی» ، رسم خـــوب احـــــــــمدی

آیــــــتی از عشــــــق بین، حک به روی قــــلبها

نردبـــــانی تا عدم، گــــــــسترش یــــابد ز عشق

قلبها چون بتکـــــــده،عشق آمــــــد چون صــــنم

گر ز حکمت عشق حق، چون لباسی شد دو قسم

برترین نیـــروی "هیچ"، حــــــاصلی از ازدواج

 


 

 

روز جهانی کودک

 مست و بی پروا ز غم، پروانه در پـــرواز بود

بی خبر از غصــــــه ها با قصـــه ها دمساز بود

در فضای کــــــــوچه ها شــادی طنین انداز بود

با نوا و عشق حـــــــق، همراه و هم همراز بود

با طلـــــــوع آفتـــــــــاب و نور مــــــه انباز بود

با طــــــراوت زندگی را سوی حــــــق آغاز بود

وقت بازی بر فــــراز آسمـــــــــان چون باز بود

همچو مــــاهی، جوی حق را او روان با ناز بود

"هیچ ِ"ما با شمس دین و روح حق همساز بود

 

همچو بلبـــــــل کودک دیروز، خوش آواز بود

از گـُلی ســـــــوی گـُلی در گلسِتــــــــان زندگی

ای خوشـــــــا آن روزگاران کز صدای کودکان

چون کبوتر یا که قمری بر لب، او هوهو زنان

ســـــــایۀ سنگــــین ابر عصر آهن چون نبود

دور از کــیهان کهنه همچو کوهی پُر ز عشق

قــرب حق بودش ز سر،در غربت غمها نبود

با روانی خــــــالی از اندیشه ها، زان بی نیاز

آن زمان که اکسیر ما در عشق هم طفلی نبود

 


 

 

روز جهانی پست

 دی ز شب تا صبح، کـــنج عزلتی

تا دهم شرح غمان با حـــــــسرتی

گـــــــفتمش ما را نمانده فـــرصتی

صورتی بر مـــــا نما با ســــــیرتی

در نســـــــیمی از دیـــار خــــــلوتی

از سرا و بارگــــــاه و حضـــــــرتی

بهر عیش و نوش و شور و شربتی

عاشقــــــان شاد و صـــــاحب حالتی

ســــاعت دیـــدار هم بی ســـــــاعتی

گــــــر توانی پیش آ با ســـــــرعتی

از بُــــــــــراق جان بیابی نصـــرتی

در ســـــــــرای قلبشان چون دولتی

 

هدیـــــــه ای پیچیدم اندر پـــــاکتی

نامه ای هم اندرون بگـــــــــذاشتم

پست کــــــردم هر دو را اندر خیال

خود بگــــــو احوال ما در این مجال

کـــوفت ما را بر در، عشق پستچی

نامه ای در دست او از ملک عشق

دعوتی بنموده بود از عـــاشقــــان

روی آن بنوشته بودی مدعــــوین:

وعــده گــــــاه ما بُوَد در لامــــکان

ره بُوَد بـــاریک و نــــاپیدا رفـــیق!

گـــــــر نداری اندرین ره مرکــــبی

غافلان را گــــو بُوَد اکسیر "هیچ"

 

 

 

روز ایمنی در برابر زلزله و بلایای طبیعی

 کآن در آشوبد زمین را زیر و رو با ولوله

تا کـــــه آبستن شود از هر بلا چون حامله

بربخیزد خــــاک تا افلاک، چــــــونان آکِله

جــــــان سالم دربرد چون عاشقان واصله

بین او تا عشق افتد عصـــــرهایی فاصله

منتظر تا صبح گــردد در گذر زین مرحله

گــــــر بیاراید ندانم قصــد او زین سلسله

قبل رستاخیز اعظم، کـــــــو زند بر قـافله

کآتشی افروزدم اندیشه را زین مشــــعله

لیک مشــــکل می نماید فهم و در مسأله

آیتـــــی از قدرت حق بین بــــــــه نام زلزله

یا بلایای طبیعــی، سیل و طوفان در زمین

گویمت زان روز رستاخیز اعظم، کـز میان

هــــر که ایمن شد به زیر چتر عشق ِپایدار

وانکه باشد بی خبر از گوهـر پنهان خویش

روز حق، پایان پذیرد، شب شود آغاز و او

صـــــد هزاران بار سوزد این چمن، بار دگر

ای خوشا آن کس کــــه بیند رستخیز ناگهان

"هیــــچ" را گویم کـــه آرد رحمتی بی انتها

گفتمت این نکته را با عشق چون اکسیر "هیچ"

 

روز نیایش

 راه بیرون بسته، تا خویش درون گـــردد ظهور

گـــــوشها و چشمها گشتند همچون کـــر و کــور

منتظر تا یــــــار بیند در قبــــایی همچــــــو نـــور

راه باریک است و پنهان سوی جانان ای غفور!

یار خواندش سوی خود تا درکِشد در بزم و سور

با سفر از جسم بر جان، موسی اندر کـــــوه طور

تا شناسد خویش را با شــــادی و جــــاه و سرور

در جــــــهان نـــور ِنـــور ِ نور ِنور ِ نـــور ِنــــور

سجده افتادش به پا، بی ســـاجد و سر، بی غرور

او خــــراب اندر خــــرابات است در عشق طهور

دانشی بی واسطـــــه، کآن در نیاید در خطـــــــور

همچو ماهی غرق آن بحر است با شادی و شـور

اوج آگاهیست جان را نزد جـــــانـــــان در حضور

مطلق آن معشوق واحد، خــالی از اصوات و نور

متن آرامـــــــــی دهد ز ادراک بالا و شعــــــــور

بـِســـــــم ِاَلله و به نام هستی ِآن نــــور نـــــــور

سمت پیکان توجــــــه بر درون معطـــــوف شد

شد نماز آغاز اینک، چونکه بی خویش است او

استعــــــانت از تو خواهم، خود نشان دِه راه را

پرده ها یک یک کناری رفت،همچون هفت خوان

محو یار آمد به معراجی چنان مدهوش و مست

تو به تو پیمـــــــود خود را همره آن شاه عشق

جـــــــامه ها برکَند از خود، خالص آمد روح را

چـــــــــون بدید آن هیبت بی چون آن پروردگار

«نعـــــبدُ ایّــــــــاک» رانـَد بر زبان او بی زبان

عـــالم و معلوم یک شد، ســــاجد و مسجود هم

نا خـــدای کشتی خویش است در دریای عشق

با صفات خمسه اش همچون شکر در شیر شد

اینک از دریــــــا رسد بر عمق اقیانوس عشق

شاه ما "هیچ" است اکسیری که هر آشفته را

 

روز جهانی نابینایان(عصای سفید)

 می ببیند چــــــشم انداز خـــــــدا را  بــــی ستون

بینوا، بینا نبـــــــاشند و «فـَــهُم لا یُبصِــــــرون»

لیک بشنیده ست پنهان صوت موج «راجـِـعـُون»

گـــــر که هستی طالب آن عشق خالص در سکون

مــــــاه نو بینی برآید فــــوق سقف سبزگــــــــون

می شنو این راز را بی بحث و گــــردش در متون

سِرّ شنیدن را بدان بی گــــــــــوش جسمانی کنون

خود بخوان شعری که آید ز عشق اکسیرش برون

خوش به حال او که نابیناست لیکن از درون

وای بر احـــــوال آنان، چشم می دارند، لیک

ای خوشـــا آن ناشنیده صوت و گفت مردمان

چشـــم پنهان باز گـــردان،چشم ظاهر را ببند

روزن دل بـاز کـــن تا بَرپَری بر بــــام عشق

ای کـــــــه هستی در پی تعـــلیم نو بر راه نو

بی دو دیده ماه دیدن را بخواه از عشق حق

"هیچ" آید تا بگــــــوید بر تو راز عصرها

 


 

روز عید قربان

 خویش کوچک را به پای عشق ارزانی کنی

اینچنین پــــالایشی بر رســــم سلمــــانی کنی

ظلمت جـــــــان را ز نور عشق، نورانی کنی

زاغ نفســـانی خود را هــدهـــد جـــــانی کنی

جـــــــان باقی در ره ِافلاک روحـــــــانی کنی

همچو بلبــــــل شاخسارش راغزلخوانی کنی

در تعــــــادل، ذهن را از راه پنهــــــانی کنی

آهنین قلب سیــــاهت چـــــــون زَر ِکانی کنی

جــــان خود را سوی نورش، واصل آنی کنی

 

عید قـــربان آمد از ره تا کــــــــه قربانی کنی

قیچی اصـــــــلاح را بر موی نفس خود زنی

پرده های وهم را همچون حجـــــابی بَردَری

سوی منزلگاه خود چون بــاز قدسی بَرپَری

جـــان فانی را در این ویرانه ها مدفون کنی

سوی بستــــان حــــقایــق عازم بـــالا شوی

خنجــر شادی به قلب لشکــــــر غمها کـــنی

کیمیـــای عشق را اکـــــسیر جان و دل کنی

تا «کلامُ الحیّ» ز"هیچستان"جانت بشنوی

 


 

 

روز جهانی غذا

 چرا از بهر نانید، پریشان حال و غمگین؟

چنین از صبح تا شــام، همی نالید، چندین

چگــــــــونه سرگذارید به آرامی به بالین؟

شبی هم سفرۀ جـــــان، بیارائید رنگـــــین

ز چشم انداز معشوق، خورَد چشم خدابین

ندای «اِرجـِعی» گـــــو، ز شاهنشاه شیرین

کسی را کـو به عیش است میان ماه و پروین

نگردد سیر هرگز، ز خشم و شهوت و کین

غذای زاغ نفست، ز مُردار است و سِرگـین

مرا ز اکـــسیر عشقش، دمادم جــــام زرّین

 

نــــدا آمـــــــد ز بالا کـــــــه انسانهـــای مسکین

مگـــــــر واماندگانید، کــــــــه بهر لقمه ای نان

چـو بینید آن گــــــــرسنه ، تنی رنجور و خسته

به جای لقمه و پـــــــول، کمی در فکــــــــر آئید

غذای چشم عشــاق، همــی نور است و نار است

غذای گــــوششان چیست؟صدای چـــنگ و بربط

چه فــــرقی   قدر ذرّه ،  تـــره یا نـــان و بــــرّه

غذای نفس چه بود؟ همی حرص است و آز است

خـــــورَد طـــــوطی جان از، شکرهای لب عشق

غــــذای جــــــان مســــتم، ز نام "هیچ" بــــاشد


 

روز پیوند اولیاء و مربیان

 تربیت را ز عشق حق، عاقبت مشمول شد

هر دو را در اتحاد، سوی حق، محمول شد

همچو بابا شد مرا، جـــــان من مقبول شد

در کشاکش های دهــر، جان من مسئول شد

از شکار غصه ها ، عقل من معـــــزول شد

جــــــانم اندر صنعتش،عامـــل و معمول شد

تا که دل در فعـــل عشق،فاعل و مفعول شد

واندر آن بی اعتبــــار، عاقـــل و معقول شد

شعر ما ز اکسیر عشق،در جهان منحول شد

 

در کلاس درس عشق، طفل جان مشغول شد

هم مربّی، هم ولی،گشته بر او عشق "هیچ"

تا بگفتا «ب» و«آ»، من بگفتم «با» و«با»

ســـــوی عشق اولین، از ازل گـــــشتم روان

صید او گشتم به جـــان، تا رهیدم زین جهان

در وصــــــال عشق حق، از همه بردم سبق

نیست ما را در کمال، چاره ای جز آن جمال

مکتبش را اعتبار،مستی و بی خویشی است

ما ز اقیانوس عشق، دُرّ و گـــوهر سفته ایم

 

 


 

 

روز تربیت بدنی و ورزش

رشتــــه های ورزشی، در درون پردازش است

چون شناگـــر، روح من، ماهی ِدر گردش است

آن هدفگیری، دقیــق، دست من بی لرزش است

در تناسب روح من، جـــــزءها در سازش است

چون دونده، او دوان، خـــــط پایان، بینش است

فارس ِجـــــانم ببین، بی غم و بی خواهش است

پاروی جانم ز عشـــــــق، پرتوی از دانش است

هم صفات روح حـــــــق، فکر او با ارزش است

با حریف نفس خویش، در تلاش و کوشش است

روحـــــــم از اکسیر عشق، دائم اندر زایش است

 

روح من را همچو جسم،عرصه ای از ورزش است

تا زنم من شیـــــرجه، انـــدرون بحـــــــر عشق

تیر فکــــــــرم بر هدف،روح من همچون کمان

قهرمـــــان ِ پــرورش ،  گــــشته ام انـــــدام را

چـــــون شتـــــاب روح من، هرگز آیا دیده ای؟

بر بُـــــــراق جان خویش، تازم و تازم به پیش

قـــــایق جـــــانم بر آب، رفته بس تا دور دست

روح چون شطرنج من، صد روش دارد به فکر

پهلــــــوان کُـــــشتی ام، روح من انــــــدر نبرد

در تمام رشتـــــه ها ،  شد مــــربی "هیچ"ِ ما

 


 

 

روز صادرات

 در حضور نور عشق، خویش، حاضر می کند

عاشقــــــان را صــادرات ، نور ِنـــادر می کند

بر تبـــــادلهای عشق، چـــشم، ناظـــر می کند

دل به موصوفات عشق،"هیچ"، فاخر می کند

چهره را بر محــــــرمان، عشق، ظاهر می کند

با صفــــــات ناب او، خویش، قــــــادر می کند

کـــعبه اش را جان طواف، همچو زائر می کند

طـــبع جان، اکسیر عشق، طبع ِ شاعر می کند

 

جان ما از قلب خویش، عشق صـــــــادر می کند

کــــــالۀ ناب و وزین، عشق گـــــــــــرم و آتشین

گــــــــــمرک چشمان ِ"هیچ"، بین کشورهای دل

صـــــــادرات نـــــاب را، او حـــــــمایت می کــند

وهــم بر نامحــــــرمان، حــــاجب و ســـاتر شود

در مصاف عشق حــق، صاف گــــردد جان و دل

معــــــــدن انوار عشق، قبلۀ دل، "هیچ"ِ ماست

تا رسد آوای"هیچ"، در رگ آید خون به جوش

 


 

 

روز خانواده

 می درخشد همچــــــو نور، خانواده اندر آن

چشمۀ جوشـــــــــان عشق، از میان آن روان

همچــــــــو مجرایی شود، رحمتش را ناودان

وای گـــــــر تلخ آید این، آب شیرین در دهان

سهم کانون های عشق، چون قطاعی در میان

بی تزلزل، رو به رشد، در مسیری از زمــان

شادی از بلبـــــــــل بجو، در بهاری بی خزان

خانواده بستریست، عاشقـــــــان را در جهان

گشته مجرایی ز عشق، همچو اکسیری جوان

 

آسمان جـــــــامعه، پُر شــــد از استــــــــارگان

خانواده محفلی، گـــــــــرم از عشق خـــداست

گـــــــــر ببارد ابـــر عشق بر فراز آسمــــــان

تشنه کام اجتماع، نوشد از آن همچـــــــو آب

شــــــــد حدیث جـــامعه، شکلی از یک دایره

خــــــــــــیمه گاه اجتماع، بر ستونش استوار

عیش هر بستـــــان و باغ، نی بُوَد از هر کلاغ

معرفت زاید زعشق، کــآن حدیث عاشق است

ای خوشا آن محفلی، کز صفای عشق "هیچ"

 

 

 

روز دانش آموز

 تا بیاموزند علم، از ریـــــــاضی و حســـــاب

گــــه پس از پیچ سؤال، راه صاف صد جواب

گــــــــه زمان امتحان، غافلان در اضطـــراب

خود کـــــــنون تاریخ ساز، ماهِ آبان را خطاب

بر فــــراز قله ها، هم تـــــرازان ِسحــــــــــاب

اندکی آمــــادگی ست، در کـــــلاس عشق ناب

واقعیــــــات برون ، همچو خـــــوابی و سراب

یوسفش را قعر چاه، عشق حق همچون طناب

بر دلش اکسیر عشــق ،  روح او انـــدر شتاب

 

دانش آموزان شوند، سوی تحصیــــل و کتاب

گــــــه به شیب مسأله، کُند و گـــــه در هروله

گــــــه ز جبر ِدرس ِ جبر، در پناه حلم و صبر

خوانده تاریخ کـــهن، جان به کف، بر تن کفن

رهــــــروان علم عقــــــل، پیشتاز علم نـَقــــل

این همـــــه پویندگـــــی، در سطــــــوح زندگی

زنـــدگی واقــــعی ، بینشــــــی انـــــــدر درون

هر دلی را عشق شـــاه ، پرتوی چون نور ماه

هم کنون بر گِرد ِ"هیچ"، جان عاشق پیچ پیچ

 


 

 

روز فرهنگ عمومی

 بــرآوردم ز دل آهی، از آن فرهنگ خودرایی

بروید اندرین بیشه، که از جـــورش نیاسایی

ز دست ظلم او جان را به خــــون دل بیالایی

ز نفرتهـــا و آلایش، صفـــات دل بیـــــارایی

سپاهی از غم و ظلمت، کند آنجـا صف آرایی

قناعت را و آزادی ،  نه تعبیــــری نه معنایی

ز نو باید در این دفتـــر ، نویسد عشق والایی

به خاک مرده اش آید، گـُل عشق و شکوفایی

کـــز او دل را پدید آید، همی فرهنگ و دانایی

تمــــدن ها شود آغـــاز و زایـــد علم و بینایی

یکی فرهنگ بد دیدم، چو بگـــــذشتم من از جایی

ز استبــــــداد اندیشــــه ،  درختی بس قوی ریشه

اگـــــر این نفس پُر فتنه ،  کند در عمق تو رخـــنه

نه آرامش ، نه آسایش ، نه فرهنگی ز بخشــایش

زند بر شهر دل شهوت ، به جای حـــرمت و عفت

طـمع را گو بتازد خوش، بر اسب خود که در آنجا

چو آتش رفت و خاکستر، به جا مانَد در این بستر

چـــــــو پاشد بــــذر عشقش را و نـور آفتابش را

ز نورش رنگــــــــــها آرد، سپیــــــد دفتر جان را

از آن اکسیر جــام او، ز بطــــــن "هیچ" و نام او

 


 

 

روز کیفیت

 فــــــــارغ آرد جان بیچون را ز چون

بر «قلم» سوگند و بر «ما یَسطـُرون»

نردبـــــان عشق را گـــــــــــردد فزون

در جهــــان نــور خــــالص، پنج گون

بی نوا بدبخت و بیچـــاره ست و دون

ماورایی درک کن هر «میم» و«نون»

عجــــز و دلسردی رود از حس برون

خـــــالص آید زنــدگی از این فنـــــون

گـــاه هشیاری مطلــــــق شد کـــــنون

بشنو از "هیچت" نوای « راجعون »

بســط کیفیات مطلـــــــق در درون

راه جان هموار گــــردد زین طریق

پلــــه پلـــه تا ملاقـــــــات خـــــــدا

انــدر آمیزد به کـــــیفیات عشــــــق

آنکــــــه آرد او به نسبیت پنــــــــاه

دل ز کــــیفیات مثبت کــــن قــــوی

هــــالۀ منفی اگـــــــر مثبت کـــــنی

دور گــــــــردد هر تنش از جان تو

کــــیفیت را در درون ، نسبی مدان

گوش جان بر صوت اکسیرت سپار

 

روز کتاب و کتابخوانی و کتابدار

 با پیــــــام آشنـــایی از نـــدیمی مهــــــربـــان

پنددانی بی نظیر و پُـــــر ز سود و بی زیــــان

راه شـــــد آغـــاز و گشتم همنشین ســـــاربان

صید هایی از صدفهایش چو دُرهایی گــــــران

شد نصیبم معرفت، از کند و کاوش همچو کان

همچنان سرگــشته ای از این دکان بر آن دکان

گفت ای عاشق نمی دانی مگـــــر اسرار جان؟

چهره بنماید تو را چـــون مه فـــــــراز آسمان

رحــمتی فرما عطا ما را جــــــواب امتحــــــان

راهی ِراه درون شو چــــــون معمـــــایی نهان

قافله سالار دل،"هیچ" است در این کــــاروان

کـــــــودکی را خاطرم آید ز شعری خوش بیان

در کتـــــاب فـــارسی، درس کتاب بی زبــــــان

تا کـــــه آمد از صدای طبـــــل ها کوس رحیل

بُرده ام من همچو غواصی ز بحرش، بهره ها

معدنی از علم و دانش داشت اندر قلب خویش

گـــشتم و گـــشتم نیابیدم متـــــــــاع عشق را

ناگـــــهان آمد به بالینم شبی استـــــــاد عشق

دفتـــــر جان باز باید کرد، تا معنـــــای عشق

گفتمش آخــــــر نمی دانم زبان این کتـــــــاب

گفت دست از جستجـــــو بردار در بازار عقل

تا بیابی عاقبت اندر دلت اکـــــسیر عشــــــق

 

 

روز نیروی دریایی

 رهگــــــــذار راه بی پایــــــان و با پهنا شدیم

همچو فانوسی در این دریای بی همتــــا شدیم

ماهیانی مرزبان، چــــالاک و بی پــــروا شدیم

با خـــروس نغمه خوانش، صبحدم بر پا شدیم

نزد آن سنگ صبـــورش، عاشقی رسوا شدیم

کز شروح وصف اوصافش ز جا، بی جا شدیم

کاندر آن گـــــرداب سنگینش ز ما بی ما شدیم

کــــــــز ندای «ارجـــعی»اش، راهی بالا شدیم

کـــــز شنا و غسل در آن همچو قــو زیبا شدیم

مست آن اکسیر عشـق و بــــــاده گــــیرا شدیم

 

شب گـــــذشت و روز آمـــــد انـــدرین دریا شدیم

حــــــــافظ امنیت مــــرز جـــــنوبیم و شمــــــــال

چون نهنگی حـمله ور بر کـــــوسه های دشمنیم

شد صــــــدای غرش دریا چو لالایی خــــــــواب

سفـــرۀ دلهای خــــــود را تا کــــــه بنمودیم پهن

گفت ما را ماهی دریـــــا، از آن دریــــــا بگــــــو

چند گفتیمش از آن دریـــــای عشق ِپُــــر ز موج

قصــــه هایی هم ز کشتیبان کشتی های جــــــان

هم از آن دریــــــاچه دادیمش نشانی مختصــــــر

ما ز "هیچیم"و به"هیچستان"او در راه عشق

 


 

 

روز جهانی مبارزه با ایدز

 تا که چون در قرن حاضر سوی انسان شد گسیل؟

کـــــــز ره تزریق گــــــردد، زهر در آن مستحیل

تیـــغ و قـــیچی خـــلیلی را زند بر تن ، جلیــــــل

گـــــــــر که خارج از ضوابط، هرزگی باشد دلیل

از طـــــریق سوزنی در جــــمع افـــــرادی ذلیــل

هوش دارید ای رفیقـــــان، نیست این دشمن قلیل

ایمن از آفــــات آن گـــــــردد، به راهـــی بی بدیل

گر به خاک جان بروید ز عشق حق، بذری جمیل

عشق از اعمــــاق جان جاری شود در این مسیل

قبل از آن کآید ز طبــــــل کاروان، کــــوس رحیل

 

مدتی در فکــــــــر بودم ایدز را چه بود دلیل؟

خــــــــون آلوده یکی از راههــــای انتقـــــال

آن یکـــــی آلایــــش ابزار شخصی، در مثال:

راه سوم از طـــــریق ارتبــــــاط جنسی است

اعتیاد، آن چـــــــارمین ره در صف بیچارگان

می نوازد هر دمی بر گـــوش ها، زنگ خطر

هر کسی گـــــــر در نظر آرد نکاتی ســاده را

حفظ حـــرمتها و اخلاق از نکات اصلی است

نی توان تزریق کردن خلق و خــوی نیک را

رو به "هیچ" آریم و از اکسیر او نوشیم ما

 


 

 

روز جهانی معلولان

 در علتِ طالــــع ِ زمــــــــان، معلــــول است

آن کـــــــو که چنین نظر کند، او گـــول است

معلـــــول، ولی فاعـــــل صد مفعــــــول است

از دولت عشــــق، هر دلی شنگـــــــول است

پُر خــــــواره، شکم پرست و هم مأکول است

بر هر نظــــــری، نگاه تو، شاغـــــــول است

پس غم چه خوری که جسم تو معلول است؟!

نی در قفس دقیقـــــــه ها ، مشمــــــول است

کــــــز بهر تو چون قویترین، مفتــــول است

 

گــــــــویند کــــه ناتوان و بختش مول است

گـــــــویم که زهی خیال و فکــــــــری باطل

بسیــــــار کــــــــه دیده ام هــــــزاران اینجا

ای آنکـــه تویی ز نقص جــــسمی معلــــول

وانکس که به دل ندارد او شوقی از عشق

گـــــــر صبر کنی کــــــه تابد از جان آفتاب

علت چو زجــــــان برآید از عمــــــق درون

جـــــانی کـــه بُوَد بهشت حـــــــق را شامل

برگـــــــیر تو ریسمـــان ِاکـــــسیر ِ"هیچ"

 


 

 

روز بیمه

 گــــــوید که به هر لحظه، بشمار غنیمت دم

آتش به دل و جـــــانها، در مجمری از مــاتم

چــون سیل کند ویران، هر چیز ز بیش و کم

آوار شود جــــــان را ، با زلــــزله ای از غم

کــــــوبنده کند چـــندین، سرو همه جانها خَم

چون بیمه کنی خود را، از آفت و از هر سَم؟

آن ضامن عمر تو ، تا کیست چنین محـــرم؟

اکسیر خوش عشقش ، چون آب چَـــهِ زمزم

گفتا به وفــــــاداری، در خــــدمت او ملـــزم

در آینه اش خـــــــــــوانده ، آیندۀ ما را جم

شــاید کـــــه بیفتد از، آتشکــــــدۀ شهــوت

ناگــــــه بزند موجی، این ساحــــــل دریا را

شاید کـــــه فــــرو ریزد، دیــــوار همه دلها

گــــر خشم شود طوفان، ور آز زند بر جان

ای دل تو در این غربت، چونی به سراپرده؟

اسناد خوش دل را با مُهر کــــــه ممهوری؟

گفتا همه"هیچ" است او، آن قبلۀ عاشقها

گفتم کــــــه بهایش را بر نقد چه دادی تو؟

 


 

 

روز دانشجو

علم و دانش را ز گهواره همی تا گـــور، جو

کـــــــــز ورای آن نماید فرق بین پشت و رو

لقمۀ آماده خوردن، چون نمازی بی وضـــو

اندر این ره خواستن را چون توانستن بگــو

سوی دانش رو اگر تا چین برفتی کو به کــو

عاشقان اندر درون، پیموده جان را تو به تو

آب حیوان را درون باغ جـــــانان، جو به جو

بر فراز قله ها، پُر کــــرده جان را چون سبو

دلبری که اکسیر او،عشقی بُوَد بی رنگ و بو

خوش بگـفتا احمد مرسل حدیث جستجــــــو

عاقــــــلان را گفته آمد، زندگی اندیشه است

کاهلان را دوری از میدان دانش، جاهلیست

ای برادر گر به صبر و حلم، جان، آکنده ای

سنگ غفلت را ز ره بردار و کـن عزم سفر

عاقـــلان در راه دانش، راه بیرون رفته اند

راه جاویدان جان، منزل به منزل جُسته اند

بر لب سرچشمــــۀ جــــــاوید جریان حیات

عاقبت بر کـــیمیای ِ"هیچ"، دل بسپرده اند

 

 

 

روز جهانی هواپیمایی

 مقصد ما سوی عشق، جــایگاهی استوار

تکیه گاهی در پَر ِش، با تلاش و پشتکـار

پاسپورت رمز جان، چک شده با اعتبــار

تا نگهداری شود، بهرجـــــان در این گذار

بسته ایم اندر کـــــــمر، همتی با لطف یار

از شراب لایـــــزال ، جــــــام های بیشمار

از درون برج عشق، ناظر است و راهدار

هم کــــــنون پرواز را ، جان ما در انتظار

 

بر هواپیمای جــــان، گشته ایم اینک سوار

روی باند ذهن خویش ، ناخـــــودآگاه آمدیم

قبل از آن کــز گِیت چشم، رد شویم از کالبد

رخت و بار خـویش را ، داده ایم اندر ورود

گاهِ رفتن آمده ست، این سفر طـولانی است

میهمــــانداران عشــــــق، همره ما در سفر

"هیچ" اندر راه عشق، رهنمای اصلی است

این هواپیمای جـان، پُر شد از اکسیر عشق

 


 

 

روز حمل و نقل و رانندگان

 این سو همه ویـــرانی، در بندی و زنــــدانی

بـــر مـــــرکب مــــاشینی، در مُلکت امکانــی

هـــم علت و معلــــولی، در هیــأت انســـــانی

آن سو همه بی سویی، بی جسمی و در جانی

چـــون باز به پــروازی، جمّــــــازه و جَیرانی

بـــا عشـــق پُـــر احساست ، تـــازندۀ تـــابانی

این سو همه تــــردیدی، آن سو همه ایمـــانی

این سو تو روایـــاتی، آن سو خـــــودِ قــرآنی

در وحـدت جـــــانانی، آن ســو تو خــــودِ آنی

ما دور شدیم اینجا، از خـــــویش اگـــــر دانی

آن شمع صفـــــاتش را ، پروانۀ گــــــــردانی

آن سو همگــــــی جـــــانی ، در پرتو جــــانانی

این سوی تو محدودی، محصوری و مجبــوری

هم حامل و محمــــــولی، هم ناقل و منقـــــولی

در حرکت و در سویی، محکــوم در این کویی

آن سو کـــه کُنی فکـرت، بر مرکب احســـاسی

نی سوخت تو بنــــــــزین ،  در عالم معنــــاها

این سو تو به زنجیری، آن سو تو به نخجیری

این سو همه شاگـــــردی، آن سو همه استادی

این سو همه دو بینی، آن سو همه یکـــــــتایی

از حمـــــل بگـــفتم من یا نـَقــــــل ،  نمی دانم

اکـــسیر جهــــانی تو، بـــر "هیچ" روانی تو


 

 

شب یلدا

 دم به دم فرهنگ ما در رشد و هم محمــود باد

نزد یلدایی دگــــــر، کان شــــاد و غم پالود باد

فرصتی کافزون شده، فرخنده و مسعـــــود باد

جان تو با جان جانان، شـــاهد و مشهــــود باد

قاصد جان را سفر تا صبــــح با مقصـــــود باد

نوش تو بی نوش باد و عــــــود تو پُر دود باد

عابد جـــــانت به هر دم همـــــره معبـــــود باد

روز تو افزون و کسبت، بی زیان، پُر سود باد

نار ِغم هایت گلستان، چون تـَش ِ نمـــرود باد

روی تو ز اکسیر عشقش، پاک و زراندود باد

 

سنت و آئــــین ما ایرانیـــــان خشنـــــــود بـــــاد

گشت ســــالی تا رسیدیم از گـــــــذرگاه زمـــــان

دانی امشب را چه معنی باشد؟ ای زیرک!، بگـو

یعنی امشب را مخسب و تا سحـــر بیـــــدار باش

صبــــــح یلـــــدا را پلیدیها چو پــــایان می رسد

همنشین عشق شـــو، یکــــدم از آن پیمانــــه ها

سجده گاهت را به محـــراب درون، پُر نـــور باد

بعد از این یلــــدا شبـــــان تار تو کــــــوتاه بـــاد

آتش خورشیـــــــد عشقت تا ابد پاینـــــــــــده باد

بر لبت بیت خوش دیوان شمس الدین و"هیچ"

 

 

روز ثبت احوال

 این یکی آمد ولی، شد یکی بر کــــــــردگار

رفتن آن دیگـــــــری، بهر خویشان شام تار

بهتر آن مانـَـد به جـــــا، نام نیکی یــــادگار

از تمام روحهـــا، در جهانهـــــا ، بیشمـــار

در تمام عصرها، یک به یک همچون قطار

نی توانی پاک کرد، مر کــــه بینیش آشکار

اصـــــل قــــانون خــــدا، بر ستونی استوار

لوح جان گــــــــردد سپید، پاک آید از غبار

تا مِسَت زان کیمیا ، زر شود اندر جـــــوار

ثبت شد در دفتــــری، شرح حـــــال روزگار

ای خوشـــا آن آمدن، ثبت شــــــادی بر لبان

گـــــــر که شد نامت از آن دفتـــر ایام، پاک

یاد کن زان دفتـــــری، کاندر آن شد ثبت نام

دفتــــــــری در جان ما، نامۀ اعمــــــــال ما

ذرّه مثقالی اگـــــــر، ثبت گــــــــردد اندر آن

گـــندم از گــــندم برُست، جو ز جو آمد پدید

تا کجا باید دوید، تا از این قــــانون رهیــد؟

جام عشق ِ"هیچ"را، همچو اکسیری بنوش

 


 

 

روز ولادت حضرت مسیح

 تا پای نهد بر آن ، سرو شـــــــــه بالا قد

بنمای مرا اینجا ، تبعیـــــض ز نیک و بد

افسرده و دلمرده،پژمرده و غمگین خـَـــد

آن پرتو بیضـــــــا را، بنمای به  زیر یَــد

جان را به ره بالا ، بی خویش کن از فرقد

شاید که تو بگــــشایی ، آزاد رهی بی حد

از جاری رود جان، بردار تو سنگ و سد

تا دست ز ما گیری، بر خــانه و بر مقصد

برگـــــوی ز معناها، آن هَـــوّز و آن ابجد

آن یوسف زیبارو، آن بوی خـــوش احمد

 

عیسی به رهت ای جان، افکــنده ردای خود

ای نـُقل تو بر لبها ، وی سُکـــر تو در سرها

آخر نه مگـــــــر بینی؟ ما را تو چو مسکینی

ای موسی جـــان بشکاف، دریــــای دل ما را

درریز تو پــــاکان را ، در سینـــه شرابی نو

چشمان همـــــه جانها، شد دوختــه بر درها

افتاده بر این چشمان، صد پرده چو حائل ها

ماییم به بازاری ، گـــــم کــرده ره آن طفلی

اکنون کـــــه نشستم من، بر مکتب عشق تو

بَر مژده کــه "هیچ" آمد، اکسیر مسیح آمد


 

 

روز وقف

 شرکت اندر کار عام المنفعــــــــه با وقف مال

هدیـــه و ایثار کردن، خـــالص و بی قیل و قال

تا ز اشراق و بصیــــــرت روید او را پرّ و بال

فتح باب معـــــرفت را چشمـــــه و رودی زلال

خویش را آویز کن از حلقـــــــه های اتصــــال

نی غمی ماند به جان از ترس طوفان، نی ملال

در توافق آی با آن ذوالکمــــال و ذوالجـــــلال

کاسۀ سر را تهی کــــن از هیاهــــــو وز سؤال

بی خبــــر از خویش نشناسد یمین را از شمال

گــوش ها موقوف چنگ و صورتم بر آن نِعال

سنتی خـــــوب و پسندیده ز عشق و شور و حال

چشم پوشیدن ز فرمـــــــان طمع  از نفس خویش

ای خوشا جانی که گـــــــردد خالصانه وقف عشق

عشق را تسلیم کامــــل چون کلیـــــــدی واقعیست

پس تنش ها را رها کن با تضــــــاد از عمق جان

تا کـــه سکان دار کشتی است جان را عشق حق

وقف و خــــــدمت را تو توفیقی ز درگاهش بدان

وقف کــــــن بر بـــــاده های ناب او این کاسه را

جــــــان ما موقوف آن یار خــــــراباتی شده ست

عشق اکسیری ِ"هیچش"کرده چشمان، وقف نور

 


 

 

روز آغاز سال نو میلادی

 نردبـــان عمر را ، پله ای کم شد به هــــوش!

شــــادی و امیـــــد را ، چون قبا بر تن  بپوش

تا به زیر سنگ آن، خون عشق آید به جــوش

چاره ای از صبــر ساز، وز هیاهو شو خموش

قاطعـــــــــانه با تلاش، سوی اهدافت بکـــوش

متن موسیقی عشق، بی دو گــوشت کن نیوش

غرقه در اکسیر عشق، جام مستی را بنـــــوش

تا به لوح جان زند، عشق حـــــق، زیبا نقــوش

تا که این جریان شود، همچو رودی پُر خروش

ساقی ما، "هیچ"ِ مــا، هم مِی و هم مِی فروش

 

با شروع سال نو، این نوا آید به گـــــــــوش

روزها را با خــــرد، سوی عشق آغاز کـــــن

چون زمرد، عشق را، در دلت بنشان، رفیق!

بــادهای خوفناک، گــــر وزد بر شهر جــــان

برفــــهای تابناک، گـــر کــــه آید ز آسمــــان

در درون بیشـــــه ای، از حــقیقت پـــــای نِه

همچــــــو سرو، آزاده ای، نــور را تابنده ای

کـــــن به عـــــرش کـــبریا، دوستی با اولیاء

ثروتی چون عشق را، در جهان ایثــــــار کن

سالها و دوره ها، در گـــــذر همچــــون قطار

 


 

 

آغاز هفتۀ وحدت

 به حبـــــل الله درآویزیــــــد از بنیــــــان فطـــــرت

چو مسکــینان به دور از خـــانه و در راه هجــرت

کـــــــه در اشکال گـــــــوناگــون پدید آورده کثرت

ز چــــاه غـــربت از این ریسمان بر مــــاه قـــربت

دویی بر جان عذاب است وسراب و درد و حسرت

دراندازید از جـــــان خرقـــــــۀ تزویر و شهــــرت

بــــرون آیــد از آن گـــــــرداب اقیـــــانوس رحمت

به سوی خانه برگــــــــردید، زین سختی و عسرت

همی بــــالاتر از هـــــر ذره ای آن ذات و حضــرت

کــــه اکـــسیرم شما را راهبـــــر بـــا بـــال قــــدرت

مسلمانــــــان به پـــا خیـــــزید، آمــــــد گاهِ وحدت

همی تـــا چند بنشینید بر این کـــــــوی و بــــــازار

شمـــا محصـــــــولی از آن وحـــدت روز الستیــــد

کـــــــنون زین شکل کثرت سوی آن وحدت برآئید

شما را وحدت جـــــــانان ، حدیث بزم و عشــــرت

به عشق حـــــــق درآمیزید همچون شیر و شکـــر

که عشق از مرکز حق، موجی اندر رفت و برگشت

مثــــــال پیله و پیچـــــک در امـــــواجش بپیچیــــد

ولیکــــن ذات  حـــــــق را نیست لایق وحدت جزء

صـــــــدای "هیچ" آمد از درون متن گـــــــــرداب

 


 

 

روز اخلاق و مهر ورزی

 استن حنـــــانه اش، بــــــازوان اوحــــــد است

تخت شاهنشـــــاه عشـــق، بر فــراز فرقد است

خلق و خوی نیک را، خالق آن شیرین خد است

ماهها را در فـــزون، نور او از سیصـــــد است

آفتــــاب حُســـن او، در جهانـــــها بـی حد است

چشمۀ جوشان عشق ، فوق سقف گــــنبد است

عاشقــان را معـــرفت، باده های سرمـــــد است

سرفکـــــنده، شرمسار،در قـــــدوم آن قــد است

شــــاهدان عشـق را، در تشهد، مشهــــــد است

در تجلی گاه عشـــــق، حاکــــمی بر مسند است

 

اسوۀ اخلاق و مِهر، مرسل حق، احمد است

در جهان جز ذکـــر عشق، بر لبم نامی مباد

این همه نـــــام و نشان، صد دلیـــــل آفتاب

ماهتـــاب روی او، جملـــــــه خوبیها در او

نور خورشیــــدش به ابر، چشم ، نابینا کند

معــدن خوبی و مِهر،جان پاک عاشق است

نیکــــنامان را صفت، پرتــوی از معـــرفت

سرو اندر پیش او، کـــرده خَم پشت و کمر

اصـــــل اصــــــل جـــان ما، قبله و ایمان ما

شاه "هیچستان" جان، همچو اکسیر زمان

 


 

 

روز فناوری فضایی

 آن پرنـــــدۀ آهنین، زآشیـــــــانه برجهیـــــــد

بر فراز آسمان، اوج بگـــــــرفت و پریـــــــد

با نوک منقـــــار خویش، پرده ها را بردَرید

از برای اکــــــــتشاف، سالها آنجا دویـــــــــد

لیک آیــــــا می توان، کُـل عــــــــالم را بدید؟

راهشــــان بر لامــــکان ، چون معمــا ناپدید

هر که اندر جان خود ، آن «کلامُ الحَیّ» شنید

کُـل عالم لحظــــــه ای، در درون خــود کشید

داده اندر دست او ،  فتـــــح جان را یک کلید

در مدار عشق "هیچ"،کشف جان را مستفید

 

با شمارش های عکس، لحظـــــــۀ آخر رسید

با صدای انفجـــــار، شد سفر آغـــــــــاز و آن

لایه ها را یک به یک، پشت سر بنهاد و رفت

در مداری مستقـــر، گشت و کاویدن گـــــرفت

افتخار ما کـــــنون، فتح مریـــــخ است و مــاه

پیشتـــــــازان فضــــا، عاشقـــــان واصلنــــــد

می رود بر آسمــــان ، پا نهد بر فرقـــــــــدان

مرغ جــــــانش بی نیاز، از نشیب و از فـــراز

قـــــدرت اکــــسیر عشـــــق، در درون قلب او

او جهان روح را، مستقــــــــر در مرکــز است

 


 

 

روز نیروی هوایی

 چون عقابی بر فـــــراز قلــــــه های دور دست

دشمن از مرز دیــــــار ما مثال مـــــوش، رَست

اُستُن جان و تَنَش در آن هجـــوم از هم گسست

با صدای چوب پنبه کــــز سر بطـــــری بجست

با صعودی رو به بالا، در مکش، بی پا و دست

بر هواپیمای جــــــان تازنده ام، غـُرّان و مست

چتــــرهایم باز شد، بر پهنـــــه ای جانم نشست

جمع سرهنگان در آنجا، شــــاهدان ِ مِی پَرَست

پهن شد از عـــرش، فرشی اندر آن کوی اَلـَست

"هیچ ِ" ما فـــرمـــاندۀ آن پـــایگاه قدسی است

 

سوت زن آمد چنــــــان دیوار صوتی را شکست

تا بدیـــــد آن تیزپــــروازان، چو بازانی در اوج

لرزه بر اندام شد، ره سوی گـــــورستان گرفت

در سَرَم آمــــــد صدای سوتی از اعمـــــاق جان

نرم و رقصان همچو ذره سوی نوری من روان

ناگـــــــهان دیدم به پـــــروازم در اوج آسمـــان

چون سقـــــوط آزاد گشتم زان هواپیما به دشت

افسری از دور آمـــد ، تا خوش آمد گـــــــــویدم

شــــد طـــنین انداز موسیقی قدسی در فضــــــا

جـــملگی والامقــــامـــان در صفِ اکسیر ِعشق

 

 

 

روز مهندسی

 تا برون آری ز صیدت طـــــرح هایی بس دقیــــق

تا شود محصـــــــول تو زیبـــــا و کارا و حقیـــــق

بحر فکــــــــرت را شود هر بیسوادی چون غریق

ذوق و دانش را بدادی آشتی همچون صدیـــــــــق

چون پدر گشتی تو او را ، مهربان یاری شفیــــق

پس بگــــــو معمار جانها کیست در عالم، رفیق؟!

عشق را از بطن خود آورد چون مـــــــوجی رقیق

کـــــــثرت عالم پدید آورد آن یک، زین طــــــریق

"هیچ" بنشسته ست بر این حلقه همچون یک عقیق

 

آمدی اندیشه را در عمــــــق دریایی عمیــــق

کــــــــرده ای روشن به ذهنت دستگاه ابتکار

ای مهندس! هر سری فکر تو را تابنده نیست

بس نصیر الدین طوسی ها شد از تو ماندگار

طفـــــــل صنعت از جهان فکر تو زائیده شد

گــــــر تویی اینگــــونه معمار جهان مـــادی

آن یگانــــــه خالــــــق هستی دِهِ بی انتـــــها

عشق آمـــــد پشت پرده ، دست اندر کار شد

هم کـــــــــنون درمصدر ِاکسیر ِعشق ِپایدار

 


 

 

روز امور تربیتی و تربیت اسلامی

 تربیت را اولین، پلـــــــه و گام آمـــــده ست

راه ناپیموده را ، چون سرانجام آمده ست؟

سَم آن چون زهر مار، تلخ در کام آمده ست

ذهن منفی بهــــــر او، دانـه و دام آمده ست

ترک کن این خانه را ، ماه بر بام آمده ست

بـــاده های معرفت، جام در جــــام آمده ست

پختگان عشق را ، خمر جان، خام آمده ست

راه خشکی در برون، شیوۀ عـــام آمده ست

معرفت با جان تو، گــــور و بهرام آمده ست

شعر اکسیرش ز او، بر تو پیغــــام آمده ست

 

خودشناسی بهترین، درس اسلام آمـــده ست

تا که نشناسی تو خویش،چون بری ره سوی پیش؟

خـــــار افکار پلیـــــد ، پای جـــانت را خلیـــد

در تعادل، ذهن پاک، مرغ جان را همچو بال

گــــــر که خواهی نور را بنگری بی واسطه

در فضـــــای معنــــوی، محتوای فکــــــر را

ســالکان را اندرون، حکمت است و تــربیت

خاصــــگان عشق را ، راه دریـــــا ناپدیـــــد

بیشــــۀ اندیشــه را ، جان تو شیر آمده ست

هیچ آیا دیــده ای، "هیچ" را چون نورمـاه؟

 


 

 

روز احسان و نیکوکاری

 اصل نیکی ها به کــــوی عشق باد

جمله احسان ها ، ز جوی عشق باد

حلقــه ای در زلف و موی عشق باد

چون شرابی در سبــــــوی عشق باد

هر شبی در بزم و طــــوی عشق باد

در کف بی سمت و ســـوی عشق باد

شسته از آب وضـــــــــوی عشق باد

حاصــلش در جستجـــــوی عشق باد

کـــان ِنیــــکان، آبــــــروی عشق باد

 

جـــــان فــــدای حُسن ِ روی عشق باد

کُــــل عـــــالم را چنـــــان آبـــــی زلال

هر کـــــــه دارد حُسن اندک، جـــان او

هر چه احسان هست و نیکی در جهان

عاشقان را  خـــــــوان احســــان و وفا

شمــــــع نورافشـان هر نیکی و حُسن

دست نیکــــــــوکار عاشـــــق پیشگان

وانکــــه گــــــــردد در پی اکسیر نیک

معـــــدن احســــان، لب خندان "هیچ"

 


 

 

روز درختکاری

 معرفت را چـون نهالستان جان انگاشتیم

از «قناعت»، ما نهالی سبز در آن کاشتیم

ما ز توفیقات حقــش از میــــــان برداشتیم

چون درختی با طـراوت جای آن بگذاشتیم

از  «تواضـــع»  ما درختی پایدار افراشتیم

چون درخت بید را  «وابستگی»  پنداشتیم

«گوهر دل» را در اینجا، باغبان بگماشتیم

ما ز معنـــــاها چو اکسیریم و مرغ چاشتیم

 

مــــا به بستــان حقــــایق عــــزم رفتن داشــــتیم

ما  « طمع»  را ریشه کن کــردیم اندر خاک جان

بر درخت «عفت»  آمد جغد  «شهوت»  لانه کرد

خار«خشم» از ریشه برکندیم و«تبعیض درست»

«خودستایی»  سرنگون شد  در درون با یک تبر

بیـــــد را انداخـتیم و ســــرو جـــــایش کــــاشتیم

در حفاظـــت زین نهــــالستان ز آفتــــــهای نفس

در شعـــــاع نور شمس الدین تبریزی و "هیچ"

 

 

 

روز پرستار

 با نوای عشق حق، تا صبح، غمخواری کنیم

شربت وصـــــلش دهیم و رسم دلـــداری کنیم

عمر جاویدان جان، بی درد و غم، جاری کنیم

پانسمــان آریم و از هر میکروبی عاری کنیم

ز استریل «ذکر حق»، از هر دو بیزاری کنیم

ذهن را از مـــــــــوج منفی ما نگهداری کنیم

بخیه ای بر آن شکاف از نور هشیـاری کنیم

جان هر بیمار خفتــــه، سوی بیـــــداری کنیم

جان هر درمانده ای، با عشق خود یاری کنیم


روز ملی شدن صنعت نفت


چاه نفت فکر ما غارت شده ست

غرقه در اندوه و حسرت شده ست


دام و زنجیر نهان را چون طلسم

اجنبی در شکل و در صورت شده ست


جنبشی اندر درون بگرفته خیز

روح ما بیدار، زین غیرت شده ست


از برای کسب پیروزی در عشق

با هما و شاه جان وصلت شده ست


بهر استیفای حق این جان ما

راهی آن درگه و حضرت شده ست


کام ما اکنون ز استیلای روح

خوشگوار از شهد و این شربت شده ست


دست هر بیگانه ای در ملک ذهن

کوته از تاراج این ثروت شده ست


اینک از اکسیر عشق و لطف "هیچ"

فکر جان، ملی در این صنعت شده ست


کـــــــودک بیمــــار جان را شب پرستــــــاری کنیم

جان عاشق را که سوزد در تب هجــــــــران عشق

ز آب حــــــیوان ما سِرُم سازیم و در رگــــــهای او

زخـــــم های کــــــهنه را با مرهمی از نـــور عشق

میکروب «پُر حرفی» و «تصویرهای رنگ رنگ»

بر نوار قلب جان گر  « حس منفی »  شد پدیــــــد

جـان پاره پاره را از  «جهل مطلق»  وز  «دروغ»

ما همی"هیچیم" و"هیچستان"جان ما خوش است

ما پرستــــــــاریم جـــــانها را از آن اکـــسیر عشق

 

هرلحظه عید

مبــارک بـاد بر ما مــاه روزه 

زهی این ماه و آتی مـاه روزه


به قبل از این، به هر سو رو نمودیم

نـدیدیم آن مه و آن شـاه روزه


نخوردیم از پی هم، سی و انـدی

به هر سالی، به رسم و راه روزه


دریغـا وَهم بود آن ماها، ولیکن

کنون رو کرده فرّ و جـاه روزه


شده آن یـوسف مهـــرو پدیدار

چو مــاهی اندرون چاه روزه


نه لاغر گردد آن ماه و نه مخفـی

به شبهـا دائم است آن ماه روزه


نه یک روز است بر مـا عیـد روزه

نه شکّی : که بیـامد مـاه روزه


بود هر لحظـه و هر روز عیـدی

چو از "آن" است روشن ماه روزه


منم اکـسیر جـان که از دولت هیچ

شدستـم دائمـاً همـراه روزه


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)

 

وضعیت بد جوی های آب شهر

وای بر ماها! چه شد زلال جوی ها؟

کان روان بود از میان کوچه ها و کوی ها


با طراوت بود و جاری، بر لبش گنجشک ها

شاد و خوش مشغول شُستن، دست ها و روی ها


گِل نمی کردند آبَش، شاید اندر دور دست

کفتری آبی خورَد در پای جو، آن سوی ها


لیک اینک گشته چونان مَحمِلی از مَزبَله

غَلت غَلتان روی گَندابش روان چون گوی ها


جای عطر باغ و بستان آید اندر صبح و شام

 بر مشامِ مردمان شهرما، بَد بوی ها


هدیه ای از عصر آهن، فاضلاب خانگی

اندر آمیزد در آن چون شانه اندر موی ها


جویِ ماهی ها شده جولانگه این موش ها

خاک وگِل بر جای گُل اندر کنار جوی ها


گر بجویی جو به جو، منزل به منزل، کوبه کو

مردمان بیمار بینی با فسرده خوی ها


همتی عالی کنیم و یا علی گوئیم ما

وا کنیم اَخمانِ خود باصد خَم از ابروی ها


بازگردانیم با اکسیر، از دستانِ «هیچ »

صد گِرِه از مشکلات شهر با صد توی ها


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر شمس)

نیایش از زبان کودک و نوجوان

با نام تو می کنیم آغاز

بی بال ، به سوی عشق ، پرواز


مارا تو به سوی خویش بر خوان

فرق سَرِ ما به دست ، بنواز


خود یاریمان بده ، ندانیم

راهی تو به سوی خویش کن باز


گویند خدای ، دیدنی نیست

باور نکنیم ، تو چاره ای ساز


تا روی تو را چو نور بینیم

چون ماه به روی بام ، با ناز


ما را به بهشت خود ببر تو

آنجا که غمی نخواند آواز


آنجا که فرشته ها پریدند

چون قوی سپید ومثل یک باز


سرچشمۀ راستی نشان ده

ما را تو به رود عشق انداز


کن کوک تو مثل خود، هماهنگ

ما را تو به دست خویش ، چون ساز


آنگاه تمام ، گوش وچشمیم

خالص شنویم نغمۀ ساز


بی گوش و زبان ، تو را بخوانیم

 اینک شده ایم با تو همراز


جز « هیچ » ، کنون دگر نخواهیم

چون با تو بُدیم از سر آغاز


شاعرمعاصر: مهندس علی پناهی (اکسیر هیچ)